پرسید : بخاطر کی زنده هستی ؟
با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم و بگم " بخاطر تو "
بهش گفتم :
بخاطر هیچکس "
پرسید پس به خاطر چی زنده هستی ؟
با اینکه دلم داد می زد " بخاطر دل تو " با یه بقض غمگین
گفتم " بخاطر هیچکس "
ازش پرسیدم تو بخاطر چی زنده هستی ؟
در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت :
بخاطر کسی که بخاطر هیچ زنده است
کاش می شد قلب ها آباد بود
کینه و غمها به دست باد بود
کاش می شد دل فراموشی نداشت
نم نم باران هم آغوشی نداشت
کاش می شد کاش های زندگی
گم شوند پشت نقاب بندگی
کاش می شد کاش ها مهمان شوند
در میان غصه ها پنهان شوند
کاش می شد آسمان غم گین نبود
رد پای قهر و کین رنگین نبود
کاش می شد روی خط زندگی
با تو باشم تا نهایت سادگی
مطمئن باش و برو
ضربهات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت
به من و سادگیام خندیدی
به من و عشقی پاک
که پر از یاد تو بود
و خیالم میگفت تا ابد مال تو بود
تو برو، برو تا راحتتر
تکههای دل خود را
آرام سر هم بند زنم
این مثنوی، حدیث پریشانی من است بشنو که سوگنامه ویرانه من است
امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام بلکه به یوم آمدنت جان گرفته ام
گفتی: "غزل بگو"، غزلم شور و حال مرد! بعد از تو حس شعر فنا شد، خیال مرد
گفتم مرو که تیره شود زندگانیم با رفتنت به خاک سیه می نشانیم
گفتی زمین مجال رسیدن نمیدهد بر چشم باز فرصت دیدن نمیدهد
وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است معیار مهرورزیمان سنگ بودن است
دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است اصلا کدام احمق از این عشق راضی است؟!
این عشق نیست...! فاجعه قرن آهن است من بودنی که عاقبتش نیست بودن است
حالا به حرفهای غریبت رسیده ام فهمیده ام که خوب تورا بد شنیده ام
حق با تو بود! از غم غربت شکسته ام بگذار صادقانه بگویم که خسته ام
بیذارم از تمام رفیقان نارفیق اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق...!
من را به ابتذال نبودن کشانده اند روح مرا به مسند پوچی نشانده اند
تا این برادران ریاکار زنده اند این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند
یعقوب درد میکشد و کور میشود یوسف همیشه وصله ناجور میشود
اینجا نقاب شیر به کفدار میزنند منصور را هر آینه بر دار میزنند
اینجا کسی برای کسی کس نمیشود حتی عقاب درخور کرکس نمیشود
جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست حق با تو بود! ماندنمان عاقلانه نیست
ما میرویم چون دلمان جای دیگر است ما میرویم هرکه بماند مخیَر است
ما میرویم گر چه ز التاف دوستان بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است
دلخوش نمیکنیم به عثمان و مذهبش در دین ما ملاک مسلمان، ابوذر است
از سادگی است گر به کسی دل داده ایم اینجا که گرگ با سگ گلَه برادر است
ما میرویم ماندن با درد فاجعه است در عرف ما، نشستن یک مرد فاجعه است
دیریست رفته اند امیران غافله ما مانده ایم و غافله پیران غافله
اینجا که گرچه باب من و پای لنگ نیست باید شتاب کرد، مجال درنگ نیست
بر درب آفتاب پی باد میرویم ما هم بدون باد به معراج میرویم
جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل،و عشق محکوم بود به تبعید به دورتریندنقطه مغز یعنی فراموشی،قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند قلب شروع کرد به طرفداری از عشق ،آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن نگاهش را داشتی،ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی وشما پاها که همیشه رفتن به سویش بودید حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند،تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت:دیدی قلب، همه از عشق بی زارند،ولی متحیرم با وجودی که عشق بیشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی!؟قلب نالید و گفت:من با وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم.
موندن و بودن با تو نه دیگه تکرار نمیشه
دنیا هم اگه بدی دلم ازت صاف نمیشه
تو برو ازین به بعد تنهایی یاورم میشه
نه دیگه دوست دارم محاله باورم بشه
حیف قلبم که یه روزی به تو دادم عشقم و نه
چشمای بارونی من کرده بودش به تو عادت
به خدا جهنم هم جایی واسه تو نداره
حیف آتیش که بخواد روی سر تو بباره
حرف من همینه که برو پی کار خودت
هر چی درد و غم و غصه اس همگی مال خودت
حالا حقته بری یه گوشه ای زار بزنی
از غم نبودنم هی داد و فریاد بزنی
از خدا اینو می خوام همیشه آواره بشی
واسه درمون دلت دنبال راه چاره شی