عاشقانه

قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما

عاشقانه

قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما

هر که نان از عمل خویش خورد / منت حاتم طائی نکش

سالى قحطى شد و تمام مردم در فشار و مضیقه بودند، و هر چه داشتند خورده بودند زن حاتم مى گوید: شى بود که چیزى از خوراک در منزل ما پیدا نمى شد حتى حاتم و دو نفر از بچه هایم (عدى و سفانه ) از گرسنگى خوابمان نمى برد. حاتم عدى را و من سفانه را با زحمت مشغول نمودیم تا خوابشان ببرد.
حاتم با گفتن داستان مرا مشغول کرد تا خواب روم ، اما از گرسنگى خوابم نمى برد ولى خود را به خواب زدم که او گمان کند من خوابیده ام ، چند دفعه مرا صدا کرد، من جواب ندادم .
حاتم داشت از سوراخ خیمه به طرف بیابان نگاه مى کرد، شبهى به نظرش ‍ رسید، وقتى نزدیک شد دید زنى است که به طرف خیمه مى آید. حاتم صدا زد: کیستى ؟ زن گفت : اى حاتم بچه هاى من دارند از گرسنگى مانند گرگ فریاد مى کنند.
حاتم گفت : زود برو بچه هایت را حاضر کن ، به خدا قسم آنها را سیر مى کنم وقتى که این سخن را از حاتم شنیدم فورا از جایم حرکت کردم و گفتم : به چه چیزى سیر مى کنى ؟!
گفت : همه را سیر مى کنم ، برخاست و تنها یکى اسبى داشتم که اساس به وسیله آن بار مى کردیم آن را ذبح نمود و آتش روشن کرد و قدرى از گوشت را به آن زن داد و گفت : کباب درست کن با بچه هایت بخور. بعد به من گفت : بچه ها را بیدار کن آنها هم بخورند و سپس گفت : از پستى است که شما بخورید و یک عده در کنار شما گرسنه بخوابند.
آمد و یک یک آنها را بیدار کرد و گفت : برخیزید آتش روشن کنید، و همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود حاتم چیزى از آن نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آنها را تماشا مى کرد و لذت مى برد.

کلاس عاشقی

(عمرو بن جموح ) از قبیله خزرج و اهل مدینه و مردى داراى جود و بخشش بود. وقتى که اقوامش براى بار اول به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمدند، حضرت از رئیس قبیله سؤ ال کردند، آنها شخصى که بخیل بود به نام (جد بن قیس ) را معرفى کردند.
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: رئیس شما عمرو بن جموح همان مرد سفید اندام که داراى موهاى فرفرى بود، باشد او پایش لنگ بود، و به حکم قانون اسلامى ، از جهاد معاف بود. وقتى جنگ احد پیش آمد، او چهار پسر داشت و پسرهایش سلاح پوشیدند. گفت : من هم باید بیایم شهید بشوم . پسرها مانع شدند و گفتند: پدر ما مى روم ، تو در خانه بمان ، تو وظیفه ندارى .
پیرمرد قبول نکرد، پسران رفتند فامیل را جمع کردند که مانع او بشوند. هر چه گفتند: او گوش نکرد، او نزد پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و گفت : من آرزوى شهادت دارم چرا بچه هایم نمى گذارند من به جهاد بروم و در راه خدا شهید بشوم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: این مرد آرزوى شهادت دارد، بر او واجب نیست ولى حرام هم نیست .
خوشحال شد و مسلح به طرف جهاد رفت . پسرها در جنگ مراقب او بودند، ولى او بى پروا خودش را به قلب لشکر مى زد تا بالاخره شهید شد.
و چون موقع رفتن به جهاد دعا کرد: خدایا مرا به خانه ام بازنگردان و شهادت نصیبم فرما، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: دعایش مستجاب شد و او را در قبرستان شهداى احد دفن کردند

باز هم عشق ...

عشق شوری در نهاد ما نهاد جان ما در بوته سودا نهاد
گفتگویی در زبان ما فکند جستجویی در درون ما نهاد
داستان دلبران آغاز کرد آرزویی در دل شیدا نهاد
قصه خوبان به نوعی باز گفت آتشی در پیر و در برنا نهاد
عقل مجنون در کف لیلا سپرد جان وامق بر لب عذرا نهاد
بهر آشوب دل سوداییان خال فتنه بر رخ زیبا نهاد
از پی برگ و نوای بلبان رنگ و بویی بر گل رعنا نهاد
فتنه ای انگیخت شوری در فکند در سرا و شهر ما چون پا نهاد

زندونی

یه زندونی افتاده گوشه دیوار
میگن می خواد بمیره با طناب دار
می خواد هر جوری شده بکنه دلش
شب و روز دنبال راه فرار
گفتن بهش از خوبی ها رد شده
حالا دیگه بدی رو بلد شده
گفتن بهش حدش و بریدن
محکوم به حبس ابد شده
حالا محکوم مرگم به جرم بی گناهی
می گیردت می دونم اگه کشیدم آهی
توی زندون چشمات من حبسم و کشیدم
نتونستم بمونم نفست و بریدم

یادت بخیـــــــر...!!

هرگاه دفتر محبت را ورق زدی...؛ هرگاه زیر پایت خش خش برگها را احساس کردی...؛ هرگاه در میان ستارگان آسمان، تک ستاره ای را خاموش دیدی...؛ برای یکبار در گوشه ای از ذهن خود...؛ نه... بلکه از اعماق قلب خود بگو...: یادت بخیـــــــر...!!

ای عشق من

کیستی ؟ که من اینگونه بی تو بیتابم . شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم . تو چیستی ؟ که من از موج هر تبسم تو بسان قایق سرگشته روی گردابم . با من بگو از عشق ای آخرین معشوق ، که برای رسوایی دنبال بهونم . با بوسه ی آروم خوابم رو دزدیدی تو شدی تعبیر یک رویای شبونم . من تو نگاه تو دنیامو میبینم فردای شیرینم . نازنین من چشمای تو افسانه نیست ، که تمام خواب و خیالم بود . تقدیر من عشق تو

شب

باز روزآمد به پایان.شام دلگیر است ومن
تا سحر سودای آن زلف زنجیر است ومن
دیگران درآغوش جانان خفته اند
شب زنده داری کارمرغ شبگیر است ومن

در کلاس عشق

اگر دبیر فیزیک بودم بهت ثابت می کردم سوی نگاهت از مرکز قلبم میگذره
اگردبیرشیمی بودم نام تو روتوی قلبم پخش می کردم تامحلولی از محبت شود
اگــر دبـیــر دینــی بــودم می دونستــم کـــه بعـد از خــدا تــو رو میپرستم
اگر دبیر جغرافیا بودم میدونستم خوش آب و هواترین منطقه آغوش توست
و اگر دبیر زبان بودم با زبان بی زبانی می گفتم

تــــــــو بودن

من و آوای گرمت را شنودن
بـدین آوا غم دل را زدودن

از اول کار من دلدادگی بود
ولیکن شیوه تـو , دل ربودن

گرفت از من مجال دیده بستن
همه شب بر خیالت در گشودن

قرار عمر مـــن بر کاستن بود
تو را بر لطف و زیبائی فزودن !

غـــم شیرینِ دوری بر من آموخت
سخن گفتن , غزل خواندن , سرودن

من و شب های غربت تا سحرگاه
چو شمعی گریه کردن , ناغنودن

چه خوش باشد غم دل با تــــــو گفتن
وزان خوشتر امیدِ با تــــــــو بودن

تا ابد !

نازنین تنها عشق من وتوست

که هیچش گزندی نیست

نه فردایش هست نه دیروزش

میگذرد بی آنکه بگریزد

در امروزی تا ابد ماندگار

ماندنی است چون نخستین روزش!!!

با تو تا کجا

مرا به دنیای درونت بردی ،
و با اکسیر عشق یاریم کردی
و به برکت توست که ، لمس می کنم و باور دارم
کسی ، چیزی یا خود را ...
آری تنها بخاطر وجود توست
و
برای امروز و فردا عهد می بندم
نهایت شادی را به تو هدیه کنم

باور

نیازمند چیزی بودم که باورش کنم ،
نگاهت بر من افتاد و باور کردم .
خواهان کسی بودم تا باورش کنم ،
خود و رویاهایت را با من تقسیم کردی
و باورت کردم .
اما آن چه که براستی نیازمندش بودم ، باور کردن خود بود...

امشب

امشبم را با تو خلوت می‌کنم
با خیالت باز صحبت می‌کنم

با تو آرامش فراهم می‌شود
با تو حتی غصه هم کم می‌شود

با تو ، با آرامش مهتابیت
با تو و با خنده‌های آبیت!

با تو ، با مهتاب چشمان ترت
با تو و چشمان از گل بهترت

امشبم را با تو خلوت می‌کنم
لحظه‌ها را با تو قسمت می‌کنم

با تو من از آسمان آبی‌ترم
با تو حتی از خودت عاشقترم!

گرمی چشم تو آبم کرده است!
آتش عشقت مذابم کرده است

بوی تو پیچیده لای دفترم
لابلای بیتهای آخرم!

در میان آینه زل می‌زنم
تا شب چشمان تو پل می زنم

چشمهایت بیقرارم کرده‌اند
در خیالت ماندگارم کرده‌اند

چشمهایت روشنای نوبهار
چشمهایت بیقراری ، انتظار

چشمهایت قبله چشم ترم
آخرین مأوا ، تمام باورم

چشمهایت را تماشا می‌کنم
عاشقی را باز حاشا می‌کنم

در نگاهت زندگی را خوانده‌ام
با خیال چشمهایت مانده‌ام
* * *
چشمهایت را به رویم باز کن
لحظه عشق مرا آغاز کن

وقتی می شه چرا ؟

می شه با ستاره بد شد
از شب ترانه کوچید
می شه از شاخه حسرت
گل خرزهره غم چید!

می شه رو آفتابو خط زد
عوضش نوشت از ابرا
یا که زد آتیش غصه
به تن نرم حریرا !

می شه آهُ قطره قطره
بریزی تو جام سینه
بعدشم داد بزنی : های !
مستی دنیا همینه !!

ولی من قبول ندارم
گریه آخر غزل نیست
خنده هامونو خبر کن !
وقت ارسال مثل نیست –

- که می گی : قصه همین بود !
که : شکستن ته دنیاست !
آخرای سال عاشق
از بهار گریه پیداست !!

به خدا قصه مون این نیست
این نشستن ما رو له کرد
هی شکستیم و نشستیم
تا بهارمون بشه زرد !

می شه با قهقهه ، آتیش
به تن مترسکا زد !
می شه باز اونور ابرا
اسم خورشید و صدا زد !

وقتی می شه به غزل زد
وقتی می شه تو رو دوست داشت
چرا باید توی سینه
دونه دونه بذر غم کاشت ؟!

من دلم ستاره بازی
توی اون شبی رو می خواد
که یه سیب از غزل من
توی دامن تو افتاد !

تو شدی یه کهکشون عشق !
من و کشف معنی نور !
من و تو : آدم و حوا !
در و تخته ای که شد جور !!

به خدا قصه مون اینه
قصه شاد شکفتن !
تو ترانه قد کشیدن !
غزلای تازه گفتن !

وقتی می شه به غزل زد
وقتی می شه تو رو دوست داشت
چرا باید توی سینه
دونه دونه بذر غم کاشت ؟

(( دوستت دارم ))

( د ) : داشتن تو ، حتی برای لحظه ای ، به تمام عمر بی کسی ام می ارزد . همچون دیوانه ای که لحظه ای داشتن را در تمام رویاهایش باور می کند .

( و ) : وابسته ی تپش های قلب عاشقت هستم که به روح ساکن من حیات می بخشد .

( س ) : سرسپرده ی برق نگاه توام ، لحظه ای که مرا در آغوش گرمت میهمان کنی .

( ت ) : تک ستاره ی شبهای بی فانوسم شدی روزی که از خدا تکه ای نور طلب کردم .

( ت ) : تپش های قلبم در گرو عشق توست که در رگهای زندگیم جاریست .

( د ) : دوری از تو را باور ندارم ، حتی در رویا ، که من ذره ای از وجود عاشقت گشته ام .

( ا ) : آرام دل بیقرار و عاشقم در چشمان روشن تو موج می زند ، وقتی به دریای نا آرام اشکهایم می نگری .

( ر ) : راز مرگ دلتنگی هایم ، روزیست که دستان گرم تو پناه دستان سرد و بی نصیبم باشد .

( م ) : مهتاب می سوزد ، تا ابد ، در آتش عشقت . که درد را به جان خریده است در بازار عاشقی