عاشقانه

قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما

عاشقانه

قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما

چهار شمع

چهار شمع به آرامی می سوختند.
محیط پیرامون آنها آنقدر آرام بود که صدای آنها شنیده می شد.
شمع اول گفت : من صلح نام دارم ! بنابراین هیچ کس نمیتواند مرا روشن نگه دارد و یقین دارم که بزودی خاموش خواهم شد .
پس شعله ی آن به سرعت کم شد و سپس خاموش شد.
شمع دوم گفت : من ایمان نام دارم و احساس میکنم که کسی وجود مرا ضروری نمی داند و لازم نیست بیشتر شعله ور بماند .
وقتی سخنش به پایان رسید ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد
نوبت به شمع سوم رسید . او با ناراحتی گفت :
نام من عشق است .من دیگر قدرت روشن ماندن ندارم چون همه مرا کنار گذاشته اند و اهمییت مرا درک نمی کنند.مردم حتی عشق ورزیدن به نزدیکانشان را نیز فراموش کرده اند.
طولی نکشید که او هم خاموش شد.
ناگهان پسرکی وارد اتاق شد و دید که از ۴ شمع ۳ تا خاموش شدند.
پسرک به آن ۳ شمع خاموش گفت:
شما ها چرا خاموشید؟
مگر قرار نبود تا وقتی که تمام می شوید روشن بمانید؟
و سپس شروع به گریه کرد
ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود به حرف آمد و گفت:
نگران نباش تا زمانی که من هستم میتوانی به وسیله ی من آن ۳ شمع خاموش را روشن کنی
نام من امید است.
پس چرا وقتی که امید در زندگی وجود دارد ما با هم در صلح زندگی نمیکنیم ؟
و به همدیگر عشق نمی ورزیم تا ایمانمان هم کامل تر شود؟

گفته بودم که اگر بوسه دهی ، توبه کنم
که دگر باره از این خطاها نکنم
بوسه دادی ، چو بر خاست لبت از لب من
توبه کردم که دگر توبه ی بی جا نکنم

آنقدر بوسیدمش تا خسته شد
خسته از بوسیدن پیوسته شد
خواست تا لب بر شکوه وا کند
لب نهادم بر لبش تا بسته شد

دیگر نمی خواهم تو را

دیگر اگر گریان شوی ، چو شاخه ای لرزان شوی، در اشکها غلطان شوی
دیگر نمی خواهم تو را
دیگر اگر محرم رازم شوی ، شکسته چون تارم شوی ، تنها گل نازم شوی
دیگر نمی خواهم تو را
دیگر اگر باز گردی از سفر ، آواره گردی در به در ، شب نخوابی تا سحر
دیگر نمی خواهم تو را
دیگر اگر باز گردی از خطا ، دنبالم آیی به هر کجا ، ای سنگدل ای بی وفا
دیگر نمی خواهم تو را

کسی رو برای دوستی انتخاب کن که دلش آنقدر بزرگ باشه که نخوای برای جا شدن تو دلش خودتو کوچیک کنی...

کسی را که با او خندیده ای ممکن است فراموش کنی
اما
کسی را که به خاطرش گریسته ای هرگز فراموش نخواهی کرد

زندگی زیباست نه به زیبایی حقیقت
حقیقت تلخ است نه به تلخی انتظار
انتظار سخت است نه سختی جدایی

باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
با جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه ی بازیگران
اول به دست آرم تو را بعدآ گرفتارت شوم

قلم بتراشم از هر استخوانم
مرکب گیرم از خون رگانم
بگیرم کاغذی از پرده ی دل
نویسم بر تو دوست مهربانم

به نام آنکه فانوس عشق را در ظلمت قلبم جای داد
سینه ام را می شکافم و با قلمی از اشک و مرکبی از خون برایت می نویسم :
سلام بر تو که لطیف تر از بارانب و سرخ تر ازگلهای محبتی و زیباتر از شاخهسار عشقی.
میخواهم گلی از محبت بچینم و برایت بیاورم و آنگاه بر لبانت که سرخ تر از گلهای سرخ اند بوسه ای از عشق میزنم.
من غم را درسکوت و سکوت را در شب و شب را در بستر و بستر ری بریا اندیشیدن به تو دوست دارم
اگر چشمان من دریاست تویی فانوس شبهایش
اگر حرفی زدم از گل تویی معنا و مفهومش

من حاصل عمر خود ندارم جز غم
ور عشقی ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم با وفا ندیدم جز درد
یک مونس نامرد ندارم جز غم .

اگر روزی مردم بر سنگ مزارم بنویسید :
آشفته دلی خفته در این خلوت خاموش ،
او زاده ی غم بود و ز غمهای جهان گشته خاموش

مرا یکدم دل از خوبان جدا نیست
ولی صد حیف که در خوبان وفا نیست
به خوبان دل سپردن کار سهل است
زخوبان دل بریدن کار من نیست

من درد تو را آسان از دست ندهم
دل بر نکنم ز دوست ، تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
که آن درد به صد هزار درمان ندهم

عشق

عشق تنها چیزی است که با گم شدن از دست نمی رود.