عاشقانه

قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما

عاشقانه

قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما

تعریف خوشبختى (نقل قول مستقیم از کتاب سیمای خوشبختی حمید رسایی )

آنان که به سعادت اعتقاد دارند و بنابر فطرت خویش به دنبال آن هستند، در تشخیص خوشبختى به نقطه واحدى نرسیده اند و دیدگاه هاى مختلفى از سعادت و خوشبختى ارائه داده اند. براى بررسى این دیدگاه ها چاره اى جز بیان رابطه معناى سعادت با مفاهیم مربوط به آن نداریم .
الف ) رابطه خوشبختى و لذت : برخى کامیابى از امکانات موجود و رسیدن به لذتهاى ظاهرى و باطنى انسان را خوشبختى دانسته و محروم بودن از آنها را رنج و شقاوت بر شمرده اند. حتى بسیارى از کسانى که باورهاى دینى دارند و با همین باورها زندگى مى کنند نیز دچار این اشتباه شده و دست یافتن به این لذتها را اوج خوشى خود مى دانند، و حال آن که پس از مدتى و گاه پس از رسیدن به این لذتهاى ناپایدار، دچار پشیمانى شده و راه را از چاه تشخیص مى دهند. در حالى که انسان خوشبخت کسى است که هرگز از رسیدن به سعادت ، دچار پشیمانى نشده و حسرت ایام گذشته را به دل راه نمى دهد.
در واقع لذت ، که نشانه اى از یک احساس درونى و مربوط به زمان حال است ، پیرو مطبوع بودن و یا نبودن شى ء خارج براى نفس است ، و لیکن سعادت و خوشى زندگى امرى فراتر از درون و بیرون انسان است . خوشبختى ، به مجموعه انسان تعلق مى گیرد و اختصاص به زمان حال نداشته ، بلکه شامل آینده نیز مى شود.
خوشبختى تابع مصلحت داشتن یا نداشتن عمل است ، نه مطبوع بودن یا نبودن . بدین معنا که انسان با کمک گرفتن از قوه عاقله و دستورهاى شرع ، به ارزیابى ظرفیتهاى خود مى پردازد و عملى که ظرفیت بیشترى را از او سیراب کند بر مى گزیند. چه بسیار اعمالى که مورد قبول طبع انسان است ولى به مصلحت او نیست و یا به عکس آن .
کامیابى از لذت ، مربوط به یک عضو و یا دسته اى خاص از اعضاى انسان است ، که با بکار گرفتن غریزه بدست مى آید و به عبارتى ، یک مطلوب غریزى است ؛ بدین سان تشخیص آن به وسیله تجربه ، بسیار آسان و محدود است . و لیکن با نیل به خوشبختى ، تنها یک عضو از اعضاى انسان کامیاب نمى شود بلکه این مجموعه انسان است که به اوج مى رسد. بدین جهت تشخیص عوامل آن ، مشکل و بستگى به تفسیر هستى و جهان بینى هر فرد دارد. حال اگر خوشبختى ، به معناى وصول به لذت باشد، آیا باید انسانى را که با پیروى از غریزه خود، به لذتى کوتاه دست مى یابد - هر چند از راه مشروع - خوشبخت دانست ؟ و یا فردى را که با داشتن قدرت مالى - به کامیابى از امکانات اطراف خویش مشغول است ، سعادتمند شمرد؟ چه بسیارند افرادى که در اوج ثروت و لذت ، در لحظاتى به یک بن بست رسیده و احساس عطش درونى خود را ظاهر ساخته و به شکست در زندگى اعتراف مى کنند.
بنابر این ، باید گفت : لذت ، مقارن با خوشبختى است و هر مرحله اى از سعادت و خوشى زندگى ، لذتى را به همراه دارد، اما نیل به هر گونه لذتى خوشبختى نیست . چه بسا لذتهایى که مانع از لذت شیرینتر شده و یا مقدمه اى براى رنجى دردناکتراند.
ب ) رابطه خوشبختى و آرزو: جمعى دیگر چنین پنداشته اند که سعادت و خوشبختى انسان در تحقق یافتن آرزوهاى اوست ، چنان که بیشتر مردم در بیان خوشبختى خود، آرزوها و نیل به آنها را بیان مى کنند، و سعادت کامل را براى کسى مى دانند که به تمام آرزوهاى خود رسیده است ؛ و اگر به بخشى از آنها رسیده باشد، به همان اندازه آن شخص را خوشبخت مى دانند، و کسى را که به هیچ یک از آرزوهاى خود دست نیافته باشد، بدبخت و بیچاره مى دانند.
در پاسخ به چنین پندارى باید گفت که آرزو با خوشبختى در ارتباط است ؛ ولى نیل به آرزوها ضامن سعادت انسان نیست . امید و آرزو سبب تحرک و تلاش انسان مى شود. انسان در آرزوى سعادت و براى رسیدن به آن ، به سختیهاى روحى و جسمى تن در مى دهد؛ اما با این همه ، اسلام از یک سو به محدود کردن آرزوها دستور داده ، و از سوى دیگر عمیق کردن آنها را سفارش نموده است .
امام على علیه السلام - آگاه ترین مرد عالم اسلام پس از ورود رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم در بیان معیارهاى خوشبختى انسان به کوتاهى آرزوها اشاره نموده و مى فرماید:
طوبى لمن قصر اءمله و اغتنم مهله
خوشا به حال کسى که آرزوهاى خود را کوتاه کند و فرصتهایش را غنیمت شمارد.
علاوه بر آن ، در بسیارى از موارد انسان پس از دستیابى به آرزوى خود، از رسیدن به آن احساس ندامت و پشیمانى مى کند. در جامعه امروز، بسیارى در آرزوى رسیدن به آزادى کامل و رهایى از قید و بندهاى اخلاقى ، با تلاش ‍ و تکاپوى بسیار، خود را به غرب ، سرزمین آزادیهاى ضد انسانى ، مى رسانند، اما پس از چندى نه تنها خوشى را در کنار خود نمى یابند، بلکه خود را در نهایت شقاوت ، بدبختى و افسردگى مى بینند، حال آن که انسان پس از رسیدن به سعادت و خوشبختى ، احساس ندامت نخواهد کرد.
همچنین آرزوى آدمى ، تابع میزان فهم و علم اوست . انسان همواره در آرزوى چیزهایى است که آنها را سودآور مى بیند و بسیارى از راههاى خوشبختى را آرزو نمى کند، چرا که آنها را نمى شناسد یا آنها را به ضرر خود مى پندارد و این دو مساءله ناشى از جهل انسان و فقر معنوى اوست . قرآن کریم با تکیه بر این مطلب مى فرماید:
عسى اءن تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسى اءن تحبوا شیئا و هو شر لکم و الله یعلم و اءنتم لا تعلمون
بسا چیزى را ناخوش بدارید و آن براى شما خوب است و بسا چیزى را دوست مى دارید و آن برایتان بد است . خدا مى داند و شما نمى دانید.
ج ) رابطه خوشبختى و رضایت : دسته سوم خوشبختى هر فرد را، رضایت و خشنودى او از وضع موجودش مى دانند. بر این اساس ، رضایت ؛ یعنى خشنودى از حال و مرتبه اى که در آن هستیم ؛ مرحله اى که پس از تحقق یافتن آرزو قرار دارد.
در حالت رضایت ، پشیمانى راه ندارد، چرا که فرض ما بر این استوار است که شخص از وضع موجود راضى است ، بنابر این اشکال اول آرزو، بر آن وارد نیست .
همچنین احساس رضایت ، حالتى است که تمام وجود انسان را سرشار و بهره مند مى سازد و یک جانبه و مربوط به عضو خاصى نیست . بدین جهت اشکال مطرح شده در لذت نیز شامل آن نخواهد شد. با این وجود، هنوز نمى توان کسانى را که از وضع موجودشان راضى هستند، سعادتمند دانست ؛ چرا که رضایت نیز مانند آرزوهاى انسان ، تابع علم و جهل بوده و با سطح فکر انسان در ارتباط است . انسانهاى بسیارى از وضع موجود خود در کمال رضایت اند، ولى این رضایت و خیال خوشبختى آنان به علت جهل و ناتوانى از وصول به مراتب بالاتر است .
دو فرد را در نظر بگیرید؛ یکى در آرزوى رسیدن به وسایل عیش و نوش ‍ است و دیگرى در آرزوى طى نمودن مراتب علمى و فکرى ، هنگامى که هر دو به مطلوب خود برسند و در کمال رضایت بسر برند، کدامیک را مى توان خوشبخت نامید؟!
بنابر این آنچه در سعادت انسان نقش اساسى دارد، موضوع رضایت است نه حالت رضایت ؛ یعنى ، آنچه انسان بدان راضى مى شود اهمیت دارد، نه حالت رضایت .
و) رابطه خوشبختى و نبود رنج : در تمام موارد قبل ، خوشبختى و سعادت را یک امر وجودى دانسته و درباره آن بحث نمودیم ، اما اگر سعادت را امرى عدمى معنا کنیم ؛ یعنى ، سعادت را معادل با نبودن رنج و درد بیان کنیم - چنانچه این فکر در بین بیشتر مردم رایج است - آیا به تعریف درستى از سعادت دست یافته ایم ؟
واقعیت این است که این دیدگاه ، ناشى از جهل و عدم آشنایى انسان با حکم الهى است . چرا که آدمى هر روز در کنار خود بسیارى از رنج ها و مصیبتها را مى بیند که مقدمه اى براى رسیدن او به خوشیهاى بیشتر و بالاتر مى شود. چه دردها و بیماریهایى که خود درمان و سدى در برابر دردهاى بى درمان در انسان خواهد بود؛ چرا که سبب اختراع ابزار و امکاناتى شده است که به وسیله آن ابزار، از دردها و امراض ناگوارتر جلوگیرى به عمل مى آید.
بنابر این ، نبودن این درد و رنجها، نه تنها باعث سعادت انسانها نیست ، بلکه در بسیارى از موارد، وجود رنج و درد مقدمه وصول به سعادت است .
مولوى ، آن شاعر عارف و نکته سنج ، با بیانى دل انگیز به این نکته اشاره نموده است :

حسرت و زارى که در بیمارى است


وقت بیمارى همه بیدارى است


هر که او بیدارتر، پردردتر


هر که او هشیارتر رخ زردتر


پس بدان این اصل را اى اصل جو


هر که را درد است ، او بر دست بو

بنابر این مصیبتها، مادر خوشییها و سعادتها هستند. در واقع درصدى از سعادتها، مرهون وجود بلاها و دشواریهاست ، همانطور که گاهى در دل خوشبختى ها، شقاوتها و بدبختیها تکوین مى یابد؛ با این تفاوت ، سعادتى که مربوط به مرتبه روح و روان است ، متولد از یک شقاوت و بدبختى درونى نیست ، و هر سعادت و خوشى خارج - خارج از روح - نیز مى تواند باعث تولد یک شقاوت و یا رنج و بدبختى بیرونى و خارج باشد. به عنوان مثال ، زیبایى یا ثروت و... یکى از عوامل سعادت و خوشبختى خارج از روح و روان است ، اما همین عامل سعادت ، مى تواند باعث بدبختى صاحبش شود، چرا که مقدمه ورود او در بسیارى از گناهان و رنجها خواهد بود.
بنابر این سعادت یک مفهوم عدمى ؛ یعنى ، نبود درد و رنج نیست ، بلکه مفهومى وجودى است و با لذت ، آرزو و رضایت ارتباط دارد.
ز) رابطه خوشبختى و کمال : سعادت ارتباطى نزدیک و همسان با کمال دارد و به گفته ابن سینا (که استاد شهید مرتضى مطهرى نیز بر آن صحه نهاده است): سعادت عبارت از به فعلیت رسیدن استعدادهاى انسان بطور یکنواخت و هماهنگ است ، که موجب کمال انسان مى شود. یعنى فعلیت یافتن استعدادهاى روحى در مراحل عبادى ، سلامت نفس در مسائل اقتصادى ، رام نمودن هواى نفس در بعد اخلاقى و بدوش کشیدن وظایف اجتماعى ، که شرع ، عقل و وجدان بر عهده او نهاده است . خوشى زندگى ؛ یعنى ، وصول به حد اعلاى این مراتب که همواره با لذت ، رضایت ، سرور و خوشحالى روحى همراه باشد

ترجمه غزل ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست ؟


O fragrant morning breeze! The Beloved’s re st-place is where?
The dwelling of that Moon, Lover-slayer, Sorcerer, is where?

Dark is the night; and in front, the path of the Valley of Aiman:
The fire of Toor where? The time a nd the place of promise of beholding is where?

Whoever came to this world hath the mark of ruin:
In the tavern, ask ye saying: “The sensible one is where?”

One of glad tidings is he who knoweth the sign:
Many are the subtleties. The confidant of mysteries is where?

Every hair-tip of mine hath a thousand bits of work with Thee:
We, are where? And, the reproacher, void of work, is where?

Reason hath become distraught: that musky tress, where?
From us, the heart hath taken the corner: the eye-brow of the heart-possessor - is
where?

The cup, and the minstrel, and the rose, all are rea dy.
But, ease without the Beloved is not attainable. The Beloved is where?

Hafez! grieve not of the autumn wind in the sward of the world:
Exercise reasonable thought. The rose without the thorn is where?

ترجمه غزل گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب


I said: “O Sultan of lovely ones! show pity to this poor stranger.”
He said: “In the desire of his own heart, loseth his way the wretched stranger.”

To Him, I sa id: “Pass awhile with me.” He replied: “Hold me excused.”
A home nurtured one, what care be areth he for such griefs of the poor stranger?

To the gently nurtured one, asleep on the royal ermine, what grief,
If, should make the couch of thorn; and, the pillow of the hard stone, the poor stranger.

O thou in the chain of whose tress, are the souls of so many lovers,
Happily, fell that musky mole, on thy colored cheek, so strange.

In the color of the moon-like face, appeareth the reflec tion of wine:
Like the leaf of the Arghavan on the surface of the wild red rose, strange

Strangely hath fallen that ant-line around thy face:
Yet, in the picture gallery the musky line is not strange.

I said: “O thou tress of night-hue, the evening of the stranger!
“ In the morning time, be ware, if his need bewail this stranger.”

He said: “ Hafez!, friends are in the stage of astonishment:”
“Far it is not, if shattered and wretched sitteth the stranger.”

ترجمه غزل ساقیا بر خیز و در ده جام را خاک بر سر کن غم ایام را


O Saki! arise; and give the cup:
Strew dust on the head of the grief of time.

In my palm, place the cup of wine so that, from my breast,
I may pluck off this patched garment of blue color.

Although in the opinion of the wise, ill-fame is ours,
Not name nor fame, do we desire.

Give wine! with this wind of pride, how long,
Dust on the head of useless desire?

The smoke of the sigh of my burning heart
Consumed these immature ones.

Of the secret of my distraught heart, a friend,
Among high and low, none, I see.

Glad is my heart with a heart’s ease,
Who, from my heart, once took ease.

At the cypress in the sward, again looketh not
That one, who beheld that cypress of silvern limb.

Hafez! day and night, be patient, in adversity:
So that, in the end, thou mayst, one day, gain thy desire.

ترجمه غزل دل می رود ز دستم ...


For God’s sake. O pious ones! forth from the hand, goeth my heart. For God’s sake:
O the pain that the hidden mystery should be disclosed.

We are boat-stranded ones! O fair breeze! arise:
It may be that, again, we may behold the fa ce of the Beloved.

For the space of ten days, the sphere’s favor is magic and sorcery:
O friend! regard as booty, goodness in friends.

Last night in the assembly of the rose and of wine, the bulbul sweetly sang:
O Saki! give wine: O intoxicated ones! come to life!

O generous one! in thanks for thy own safety
One day, make inquiry of the welfare of the foodless darvish.

The ease of two worlds is the explanation of these two words:
With friends, kindness; with enemies, courtesy.

In the street of good name, they gave us no admission:
If thou approve not, change our Fate.

That bitter wine, which the Sufi called “The mother of iniquities,”
To us, is more pleasant and more sweet than the kisses of virgins.

In the time of straitedness, strive in pleasure and in intoxication:
For, this elixir of existence maketh the beggar Karun.

Don’t rebel, due to defiance thou burnt like candle
Darling in whose hands granite is like wax soft

The cup of wine is Sikandar ’s mirror. Behold
So that it may show thee the state of Dara ’s kingdom.

Life-givers, are the lovely ones, Persian-prattling:
O Saki! this news, give to the old men of Fars.

Of himself, Hafez put not on this patched, wine-stained garment
O Shaikh, pure of sins! hold us excused.

ترجمه ی غزل اگر آن ترک شیرازی ...


If that Bold One of Shiraz gain our heart,
For His dark mole, I will give Samarkand and Bukhara.

Said! give the wine remaining; for, in Paradise, thou wilt not have
The bank of the water of the Ruknabad nor the rose of the garden of Musalla.

Alas! These sa ucy dainty ones sweet of work, the torment of the city,
Take patience from the heart even as the men of Turkista n the tra y of plunder.

The beauty of the Beloved is in no need of our imperfect love:
Of lustre, and color, and mole and tricked line, what need hath the lovely face?

By reason of that beauty, daily increasing that Yusof had, I know
That Love for Him would bring Zulaikha forth from the screen of chastity.

Thou spakest ill of me; and I am happy. God Most High forgive thee thou spakest well:
The bitter reply suiteth the ruby lip, sugar-eating.

O Soul! Hear the counsel, for, dearer than the soul,
Hold happy youths the counsel of the wise old man.

The tale of minstrel and of wine utter; little seek the mystery of time;
For this mystery, none solved by skill; and shall not solve.

Thou utteredest a ghazal; and threadedest pearls. Hafez! come and sweetly sing
That, on thy verse, the sky may scatter the cluster of the Pleiades.

ترجمه غزل الا یا ایها الساقی ...


Ho! O Saki, pass around and offer the bowl:
For love at first appeared easy, but difficulties have occurred.

By reason of the perfume of the musk-pod, that, at the end, the breeze displayeth from
that fore-lock,
From the twist of its musky curl, what blood befell the hearts!

In the stage of the Beloved, mine what ease and pleasure, when momently,
The beil giveth voice, saying: “Bind ye up the chattels of existence!”

With wine, becolor the pra yer-mat if the Pir of the Magians bid thee;
For of the way and usage of the stages not without knowledge is the holy traveler.

The dark night, and the fear of the wave, and the whirlpool so fearful.
The light-burdened ones of the shore, how know they our state?

By following my own fancy, me to ill fame all my work brought:
Secret, how remaineth that great mystery whereof assemblies speak?

Hafez! if thou desire the presence from Him be not absent:
When thou visitest thy Beloved, abandon the world; and let it go.

دل بیقرار

گریه بی اختیار
تو را خبر ز دل بیقرار باید و نیست
غم تو هست ؛ ولی غمگسار باید و نیست

اسیر گریه بی اختیار خویشتنم
فغان که درکف من اختیار باید و نیست

چو شام غم ؛ دل اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم ؛ نفسم بی غبار باید و نیست

مرا ز باده نوشین ؛ نمی گشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست

درون آتش از آنم که آتشین گل من
تو را چو پاره دل ؛ در کنار باید و نیست

به سرد مهری باد خزان نباید و هست
به فیض بخشی ابر بهار باید و نیست

چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست

کجا به صحبت پاکان رسال که دیده تو
بسان شبنم گل ؛ اشکبار باید و نیست

به شام جدائی چه طاقتی است مرا ؟
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست

مناظره یمن و تو

گفتم که رفتنت یه روز قا ب دلم رو میشکنه
گفتی که این بخت تو بود تقدیر تو شکستنه
گفتم بمون اون روز میاد غصه هامون تمو میشه
گفتی اگه باهم باشیم لحظه هامون هروم میشه
هر وقت که بارون میزنه تو رو کنارم میبینم
حس می کنم پیش منی هنوزم عاشق ترینم
رفتی ولی بدون هنوزعاشقتم تا پای جون
دل شکسته ام عاشقه چه تو بها رچه تو خزون

یادته تو اوج پاییز

یادته تو اوج پاییز ،
آخرین لحظه دیدار خب مواظب خودت باش،
دو سه بار،دوباره تکرار
یادته به ماجرامون چقدر نگاه می کردیم تا یکی دلش بیاد و بگه خب،
خدا نگهدار تو خداحافظی کردی،
دل من یک کم تکون خورد
بعدش اسمتو نوشتم روی ساقه ی سپیدار
بارون گریه که بارید
از تو ابر غصه هامون هردومون سر و گذاشتیم روی آجرای دیوار یه
یادته تو اوج پاییز

سلام

سلام ای تنها بهونه واسه نفس کشیدن
هنوزم پر میکشه دل واسه به تو رسیدن
واسه جواب نامت میدونم که خیلی دیره
بذار به حساب غربت نکنه دلت بگیره
عزیزم بگو ببینم که چه رنگه روزگارت
خیلی دوستم دارم تو مهتاب بشینم یه شب کنارت
سرتو با مهربونی بذاری به روی شونم
تو فقط واسم دعا کن آخه دنبال بهونم
حالمو اگه بپرسی خوبه تعریفی نداره
چون بلاتکلیفه عاشق آخه تکلیفی نداره
نکنه ازم برنجی تشنه ام تشنه بارون
چقدر از دریا ما دوریم بی گناهیم هردوتا مون
بدجوری بهم میریزه منو گاهی اتفاقی
تو اگه نباشی از من نمیمونه چیزی باقی
میدونی که دست من نیست بازیای سرنوشته
روقشنگا خط کشیده زشتا رو برام نوشته
باز که ابری شد نگاهت بغضتم واسم عزیزه
اما اشکاتو نگه دار نذار اینجوری بریزه
من هنوز چیزی نگفتم که تو طاقتت تموم شد
باقیشو بگم میبینی گریه هات کلی حروم شد
حال من خیلی عجیبه دوست دارم پیشم بشینی
من نگاهت بکنم تو تو چشام عشقو ببینی
یادته منو تو داشتیم ساده زندگی میکردیم
از همین چشمه شفاف رفع تشنگی میکردیم
یه دفعه یه مهمون اومد عقلمو یه جوری دزدید
دلتو بروش نیاورد از همون دقیقه فهمید
اولش فکر نمیکردم که دلم رو برده باشه
یا دلم گول چشای روشنش رو خورده باشه
اما نه گذشت و دیدم دل من دیوونه تر شد
به تو گفتم و دلت از قصه من باخبر شد
اولش گفتم یه حسه یا یه احترام ساده
اما بعد دیدم که عشقه آخه اندازش زیاده
تو بازم طاقت آوردی مثل پونه ها تو پاییز
سرنوشت تو سفیده ماجرای من غم انگیز
بدجوری دیوونتم من فکر نکن این اعترافه
همیشه نبودن تو کرده این دلو کلافه
میدونم فرقی نداره واست عاشق بودن من
میدونم واست یکی شد بودن و نبودن من
میدونم دوسم نداری مثل روزای گذشته
من خودم خوندم تو چشمات یک کسی اینو نوشته
اما روح من یه دریاست پر از موج و تلاطم
ساحلش تویی و موجاش خنجرای حرف مردم
آخ که چه لذتی داره ناز چشماتو کشیدن
رفتن یه راه دشوار واسه هرگز نرسیدن
من که آسمون نبودم اما عشق تو یه ماهه
سرزنش نکن دلم رو به خدا اون بی گناهه
تو که چشمای قشنگت خونه صد تا ستاره است
تو که لبخند طلائیت واسه من عمر دوباره است
بیا و مثل گذشته جز به من به همه شک کن
من بدون تو میمیرم بیاو بهم کمک کن
من بدون تو میمیرم بیا و بهم کمک کن

متن کامل آهنگ نمیگم هنگامه

نمیگم خطا نکردم من که ادعا نکردم
همه گفتن بی وفایی من که اعتنا نکردم
عازم سفر شدی تو من دلم میخواست بمونی
واسه موندن تو اما به خدا دعا نکردم
توی کوچه رفاقت یه جواب سلام ندادم
تو دلم تویی اونی با کسی آشنا نکردم
میدونم دوسم نداری حتی قد یه قناری
اما عاشقم هنوزم بدون اشتباه نکردم
ما جایی قرار نذاشتیم جز تو کوچه های رویا
ایندفعه تو اومدی من به قرار وفا نکردم
زیر دین ناز چشمات عمریه دارم میسوزم
تا خاکستری نشه دل دینمو ادا نکردم
اومدن واسه نصیحت به بهونه یه صحبت
عمرشون کلی تلف شد چون تو رو رها نکردم
راه آسمون که بسته است گرچه قلبامون شکست است
تا به حال اینقدر خدا رو اینجوری صدا نکردم
تو منو گذاشتی رفتی خواستی من دیوونه تر شم
باورت نمیشه شاید آخه جون فدا نکردم
نامه های عاشقونه با نشونه بی نشونه
اما از کسای دیگه است پس اونا رو وانکردم
یادته عکستو دادی بذارم تو قاب قلبم
بعد از اون روز دیگه هرگز به کسی نگاه نکردم
تو از اون روزی که رفتی نه تو رفتی که ببینی
تا قیامتم تو رو من از خودم جدا نکردم

بازم از ...

گیرم بازم بیایی از عاشقی بخونی
گیرم تا دنیا دنیاست بخوای پیشم بمونی
روزغمم نبودی خوشیت با دیگرون بود
منو به کی فروختی که از ما بهترون بود
میای بیا ولی حیف حیف دیگه خیلی دیره
حالا که خاطراتت یکی یکی میمیره
کی گفته بود که تنهام وقتی تورو ندارم
بازم میگم بدونی منم خدایی دارم
برگشتی اما انگار تو باختی تو بازی
غرورت هم شکسته به چیت داری مینازی

نفرین . علیرضا حمیدرضا

زمین گرمم کمته کمته اتیش خدا بوسه ی مرگ و بچشی بندت بشه جدا جدا
زمین گرمم کمته تو که می گفتی من سرم
کی میشه اون گلوت و با دشنه ی نامردی بدرم
تو که ندیدی خورشید و پس چرا میخوای بتابی
مگه تو فردا نمیخوای تو یه وجب جا بخوابی اخه چی کار کردی با من
ریشمو از جا می کنه وقتی که نفرین می کنم برمیگرده خودمو میزنه
هر کاری می خوای می کنی زل میزنی میگی اینو باش
زخم زبونم که زدی حالا دیگه نمک نپاش
یه جوری حرفم میزنی که من ازت بدم بیاداخه یه ذره فک کنی کی دیگه حالا جز من میاد
حالا هر جا که هستی پای هرکی نشستی بدون این رسم رفاقت چندین و چند سالمون نبود اخه نبود
اخه این قلب خسته پای یکی نشسته اما بدون نمی دونست که میخواد
بشکنه خیلی زود خیلی زود
اخه این زخم کاری چرا اروم نداری چرا می سوزی و می سازی و میگی دردی
نداری بگو اخه بگو
درد نفرین تو از درد این زخم کاری حتی دردایی که تو تو زندگی خود داری بدتره ای دورو گوشات واکن میشنوی
صدای خرده های من صدای پرو که میگه دلت میخواد بازم بزن
یات بردی با خودت این دلمو باز اسیری خیالت راحت کنم نمیمیرم
تا نمیری
تو که واسه مردم همش اسمون بی دریقی باید بگم خدمتتون
نارفیقی نارفیقی یادم نمیره حرفاتو یادم نرفته تا هنوز یادمه اتیشم زدی رفتی عقب گفتی بسوز

متن کامل آهنگ به خاطر تو هنگامه

به خاطر تو میخونم یا تو یا هیچ کس دیگه
قدر چشاتو میدونم یا تو یا هیچ کس دیگه
به خاطر تو میشکنم یا تو یا هیچ کس دیگه
من از تو دل نمیکنم یا تو یا هیچ کس دیگه
به خاطر من نرو به عشقمون تکیه کن
بغضتو بشکن آروم اگه میخوای گریه کن
به خاطر من بمون تو خاطرت میمونم
خودم ستارت میشم تو میشی آسمونم
به خاطر من بیا من که برات میمیرم
بیا و فریاد بزن حرفمو پس میگیرم
به خاطر تو میخونم یا تو یا هیچ کس دیگه
قدر چشاتو میدونم یا تو یا هیچ کس دیگه
به خاطر تو میشکنم یا تو یا هیچ کس دیگه
من از تو دل نمیکنم یا تو یا هیچ کس دیگه
میخوام بگم دوستت دارم یا تو یا هیچ کس دیگه
بی تو نفس کم میارم یا تو یا هیچ کس دیگه
میخوام بگم دیوونتم اینو همش دلم میگه
بزار بگم دوستت دارم یا تو یا هیچ کس دیگه
به خاطر من نرو به عشقمون تکیه کن
بغضتو بشکن آروم اگه میخوای گریه کن
به خاطر من بگو بگو هرگز نمیری
بگو که موندگاری حرفتو پس میگیری
به خاطر من بخند تا دوباره بهار شه
عاشق قلعه ی نور اسب طلا سوار شه
به خاطر تو میخونم یا تو یا هیچ کس دیگه
قدر چشاتو میدونم یا تو یا هیچ کس دیگه
به خاطر تو میشکنم یا تو یا هیچ کس دیگه
من از تو دل نمیکنم یا تو یا هیچ کس دیگه
میخوام بگم دوستت دارم یا تو یا هیچ کس دیگه
بی تو نفس کم میارم یا تو یا هیچ کس دیگه
میخوام بگم دیوونتم اینو همش دلم میگه
بزار بگم دوستت دارم یا تو یا هیچ کس دیگه