با عشق روان شد از عدم مرکب ما روشن ز شراب وصل دانم شب ما
زان می که حرام نیست در مذهب ما تا باز عدم خشک نیابی لب ما
چشمی دارم همه پر از صورت دوست با دیده مرا خوشست تا دوست در اوست
از دیده ی دوست فرق کردن نه نکوست یا اوست بجای دیده یا دیده خود اوست
روز از هوست پرده ی بیکاری ماست شبها زغمت حجره ی بیداری ماست
هجران تو پیرایه ی غمخواری ماست سودای تو سرمایه ی هشیاری ماست
در کوی تو سرگشته شوم باکی نیست کودامن عشقی که براوچاکی نیست
یک عاشق آزاده نبینی به جهان کز باد بلا بر سر او خاکی نیست
گر پای من از عجز طلبکار تو نیست تا ظن نبری که دل گرفتار تو نیست
آن نایم که جان خریدار تو نیست خود دیده ی ما محرم دیدار تو نیست
آسایش صد هزار جان یکدم توست خوشا آن دل که درآن دل،غم توست
دانی صنما که روشنایی دو چشم در دیدن زلف سیه پر خم اوست
ما را سر وسودای کس دیگر نیست در عشق تو پروای کس دیگر نیست
جز تو دگری جای نگیرد در دل دل جای تو شد جای کس دیگر نیست
اندر همه عمر من شبی وقت آمد بر من خیال آن راحت روح
پرسید زمن که چون شدی ای مجروح گفتم که زعشق توهمین بودفتوح
جز عشق تو بر فلک دلم شاه مباد وز راز من و تو خلق آگاه مباد
کوته نشود عشق توام زین دل ریش دستم ز سر زلف تو کوتاه مباد
در چشم منی روی به من ننمایی واندر دلمی ، هیچ بمن نگرایی
ای جان و دل و دیده و ای بینایی چون از دل ودیده درکنارم نایی