عاشقانه

قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما

عاشقانه

قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما

لوتی

لوتی دست خوش دیگه با ما هم تو بد تا می کنی
پیش آشنا و قریب مشت ما رو وا می کنی
بی خیال شو نازنین هی با ما کل کل می کنی
می تونی راه بندازی ما رو معطل می کنی
ما که یک عمر همش در به در معرفتیم
تو به ما محل نذاشتی ولی باز تو کفتیم
ما هنوز تو کفتیم اما تو بی خیال شدی
واسه این دل من آرزویی محال شدی
این دیکه شعر آخره می خوای بخون می خوای نخون
این التماس آخره می خوای بمون می خوای نمون
هر چی که ما گفتیم بهت حرف دل ما رو بدون
این دل پاره پاره رو دیگه به آتیش نکشون
نداری خیلی ریزی فکر نکنی عزیزی
مثل عروسکی زشت فقط ادا می ریزی
دو روز زندگیتو به مستی می گذرونی
هزار تا مثل من رو به پستی می کشونی
پشت سرم گفتی که من درگیر و قاطی پاتیم
تف به مرامت عوضی از سرتم زیادیم
ببین چه چوری بی تو دوباره جون می گیرم
فکر نکنی نباشی بدونتو می میرم

بی وفا

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
یکی مثل من عاشق یکی مثل تو بود
اومد که فریاد بزن ،ما دیگه نایی نداشت
خواست بمونه پیشش ولی تو قلب اون جایی نداشت
آی دختره ، بی وفا ، آی تو که تنهام می زاری
تو قاب عکست جای من عکس کی و میخوای بزاری
برو برو که مثل تو زیاد تو دنیا واسم
برو برو ولی بدون که تا ابد جایی نداری تو دلم
زدم به سیم آخر و گفتم ولش کن بی خیال
اون واسه من یار نمی شه ، بی خیال این عشق محال
گفتم توی مرام ما منت کشی نیست با مرام
می خواد بره خوب به درک ، همینی که هست ختم کلام
برو برو که مثل تو زیاد تو دنیا واسم
برو برو ولی بدون که تا ابد جایی نداری تو دلم ...

پاییزان دل

آن چنان آلوده است عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم می لرزد
چون تو را می نگرم
مثل این است که از پنجره ای
تک درختم را سرشار از برگ
در تب زرد خزان می نگرم
مثل این است که تصویری را
روی جریان مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز..شب و روز...شب و روز
بگذار که فراموش کنم
تو چه هستی؟جز یک لحظه !یک لحظه که چشمان مرا
می گشاید در
برهوت آگاهی
بگذار که فراموش کنم

من زهـــر شـــیرین خوانم ای عـــــــــشق
که نــــامی خـــوشتر از ایــــنت نــــــدانم
و گــر هـــر لحــظه رنگـــی تــازه گــیـــــری
به غــیر از زهـــر شــیرینــت نــخــوانم
تــو زهــــری،زهــــر گــرم ســینــه ســوزی
تـو شـیـرینی،که شــور هسـتی از توسـت
شــــراب جــام خــورشــیدی،کـه جــــــان را
نشـاط از تــو،غــم از تـو،مســتی ازتوست
به آســــانــــی مـــــرا از مـــن ربـــــودی
درون کــــــوره ی غـــــم آزمــــــودی
دلـــت آخــــر به ســــرگــردانــیم ســوخت
نــگــاهـم را به زیـــبـــایــــی گـشـــودی
بســــی گفــــتند:دل از عشـــــق بـــر گــــیر
که نیـرنگ است و افسـون است و جـــادو
ولــــی مـــــا دل به او بســــتیـــم و دیـــدیـم
که ایـــن زهـــر اسـت،امــا...!نوشــداروسـت
چه غـــم دارم که ایـــن زهــر تـــب آلـــود
تنـــم را در جـــــدایــــی مـــی گـــــدازد
از آن شـــادم که در هـــنــگـــامـــه ی درد
غمــی شـــیـریـن دلــم را مـــی گــــدازد
اگـــر مرگـــم به نـــامـــردی نـــگــیـــــرد
مـــرا مــهـــر تـــو در دل جــاودانـیست
وگـــر عمــــرم به نـــاکــامــــی ســـر آیــد
تـــرا دارم....:
که مــرگـــــم زنـدگــانیســـــــت

عشق خدا

در این سرای خاموش
________________________________________
یاد گرفتم با
________________________________________
ترنم عشقی پاک
________________________________________
به زیباترین شکل تورا
________________________________________
بسرایم
________________________________________
وقتی خالق دوست داشتن
________________________________________
تو هستی
________________________________________
به چه زبانی بگویم
________________________________________
دوستت دارم
________________________________________
خدایـــــــا
________________________________________
اندکی عشق تو را با
________________________________________
دنیـــا
________________________________________
عوض نمی کنم

نه ...

نمی نویسم... چون می دانم هیچگاه نوشته هایم را نمی خوانی...
حرف نمی زنم... چون می دانم هیچگاه حرف هایم را نمی فهمی...
نگاهت نمی کنم... چون تو اصلا نگاهم را نمی بینی...
صدایت نمی زنم... زیرا اشکهای من برای تو بی فایده است...
فقط می خندم... چون تو در هر صورت می گویی که من دیوانه ام...!

رسم دنیا

دنیا را بد ساخته اند...
کسی را که دوست داری، تو را دوست نمی دارد...
کسی که تو را دوست دارد، دوستش نمی داری...
اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست میدارد به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند...
و این رنج است...
زندگی یعنی این...!!

دوست دارم

غم را دوست دارم چون اشک دل است...؛
اشک را دوست دارم چون گواه وجود دل است...؛
دل را دوست دارم چون محبت را به من آموخت...؛
محبت را دوست دارم چون تو را به یادم می آورد...؛
و تو را دوست دارم بی آنکه بدانم چرا...!!؟

نمی دانم

نمی دانم حس محبتم را بر چه کاغذی بنویسم که هرگز پاره نشود...؟!
بر چه گلی بنویسم که هرگز پرپر نشود...؟!
بر چه دیواری بنویسم که هرگز پاک نشود...؟!
بر چه آبی بنویسم که هرگز گل آلود نشود...؟!
و سرانجام... بر چه قلبی بنویسم که هرگز سنگ نشود...؟!!

اگر

اگر ماه بودم، به هر جا که بودم؛ سراغ تو را از خدا می گرفتم...
اگر سنگ بودم، به هر جا که بودم؛ سر رهگذار تو جای می گرفتم...
ولی تو...:
اگر ماه بودی به صد ناز شاید؛ شبی بر لب بام من می نشستی...
و اگر سنگ بودی، به هر جا که بودی مرا می شکستی؛ مرا می شکستی...!!

خواهم آمد

شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد...
بیدار باش...
من با سبدی پر از بوسه می آیم و آن را قبل از چیدن روی گونه هایت می کارم...
تا بدانی ای خوب من، با تمام وجود دوستت دارم

یادت بخیـــــــر


هرگاه دفتر محبت را ورق زدی...؛
هرگاه زیر پایت خش خش برگها را احساس کردی...؛
هرگاه در میان ستارگان آسمان، تک ستاره ای را خاموش دیدی...؛
برای یکبار در گوشه ای از ذهن خود...؛ نه... بلکه از اعماق قلب خود بگو...:
یادت بخیـــــــر...!!

عشق:

به یادش زیر لب زمزمه کردم
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از کلمه عشق
زین همه خواهش بی جا و تباه
می برم تا زتو دورش سازم
زتو، ای جلوه امید محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد، می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
به خدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد واز شاخم چید
شعله آه شدم، صد افسوس
که لبم باز به آن لب نرسید
عاقبت بار سفر باید بست
می روم، خنده به لب خونین دل
می روم از دل من دست بردار
ای امید عبث بی حاصل

کاش

می دانم که بی توتنهای تنهام
دل به تو دادم چو دیدم روی تو
گز از همه خوبان پسندیدم تورا
دل فریبان جهان را یک به یک
دیدم و از جمله بگزیدم تو را
اگر جفا راندی نکردم شکوه ی
ور خطا کردم نپرسیدم تو را
خون من خوردی و بخشودم گنه
جان طلب کردی و بخشیدم تو را
رفتی آخر شکستی عمر خویش
کاش از اول نمی دیدم تو را

می شود

می شود عاشق بود، می شود صادق بود
مثل یک فصل بهار،مثل یک عابر ناب

به نگای دل خوش بود

می شود در گذر فاصله ها یه کمی منصف بود
با ید امروز به خود خوب شویم

باید امروز به خود برگردیم
به سفر محتاجیم می شود زاءر شد

باید از راه گذشت یک ترنم باقی است
این صدا را بشنو این صدای ماه است

این صدای خورشید،این خوروش دریاست
این صدای افلاک ،این صدای نفس

در طپش ها بنگر،باید از راه گذشت
به وفا چنگ انداخت،به غذا پا بزنیم

ما خود تقدیریم،ما خود دریایم
ما خود بالایم،پس به بالا برویم

به افقها برسیم،باید امروز به خود درس دهیم
درسی از خوبی لطف، درسی از پاکی مهر

می شود عاشق بود می شود صادق بود