عاشقانه

قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما

عاشقانه

قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما

نمیدونن متن اهنگ هنگامه

همه میگن تو منو دوست نداری همشون پشت سر تو بد میگن
نمیدونن تو از آسمون میای خودشون اهل یه دنیای دیگن
همه میگن اسمشه تو با منی توی قلب تو یکم جا ندارم
روی اسم تو باید خط بکشم برم و چشماتو تنها بزارم
نمیدونن تو بهونه ی منی نمیدونن تو بهونه ی منی
نمیدونن تو از آسمون میای نمیدونن که تو دل نمیشکنی
تو رو با خیلی ها دیدن همشون همه میگن بی وفایی می کنی
به منم می گن داری محبت و از چشای اون گدایی می کنی
اونا از چشای تو بی خبرن نمی دونن که نگات نفس داره
اونا غافلن که چشم روشنت تو نور ماه نقره دست داره
همه می خوان که ازت دست بکشم همشون بهم می گن دیونه ای
نمیدونن تو بهونه ی منی معنی شعرای عاشقونه ای
نمیدونن تو بهونه ی منی نمیدونن تو بهونه ی منی
نمیدونن تو از آسمون میای نمیدونن که تو دل نمیشکنی

نه تو نه من ! متن اهنگ هنگامه

خبر آوردن میدونم خیلی شلوغ شده سرت
میگن خداحافظ شده کلام اول و آخرت
همه همش دنبالتن خیلی ها رو پس میزنی
نه با همه کس میشینی نه سر به هر کس میزنی
نه نمیخوام ببینمت نه دیگه حرفشم نزن
حرفی نمونده بین ما از این به بعد نه تو نه من
نه نمیخوام ببینمت نه برو از پیشم برو
دیگه ازت بدم میاد دیگه نمیخوامت تورو
منو واسه وقتی میخوای که خلوت دور و برت
خبر آوردن می دونم خیلی شلوخ شده سرت
می رسه اون روزی که باز میای و می اوفتی به پام
ولی دیگه با دیگرون فرقی نمی کنی برام
پاشو برو این آخرشه آخر خط منو و تو

منی دیگر ...

تو کی هستی؟!!!
چقدر شکل منی؟!
تو همزاد منی؟!؟؟
چه جالب عین حرفای منو میزنی!
لباساتم که مثل لباسای منه!
آخ جون دیگه از تنهایی در اومدم...میدونی...
همیشه با هرکی دوست میشم زود خسته میشه و تنهام میذاره...
اما...اما تو موندنی هستی؟ مگه نه؟

یه لرزش!!!
یه صدای مهیب به گوش دخترک میرسه!
آینه قدی اتاق میفته زمین و میشکنه!!!
دیگه همزادی وجود نداره..

قافله مرگ

همه جور مسافری هست
زن-مرد-پیر-جوون-بچه
پیرا با خیال راحت نشستن...
بچه ها مشغول شیطنت و بازین..
جوونا اما...هراسون و بعضی ها گریونن!!
راننده داد میزنه: دیگه کسی نمونده؟
صدای ماموری که دم در اتوبوس ایستاده تو فضا میپیچه که میگه :
چرا داریم یه نفرو میاریم...
جوونه...دارن به زور هلش میدن توی اتوبوس! نمیخواد بره!
انگاری بارداره!
پاشو که میذاره روی پله اول اتوبوس دردش میگیره!
یه جیغ بلند.......یه موجود ضعیف و ظریف از زیر لباسش میافته بیرون...
بی حاله اما میخواد بچه تازه به دنیا اومدشو بگیره بغلش..
دولا میشه اما..یکدفعه راننده پاشو روی پدال گاز فشار میده...
زن جوون میمونه بین زمین و هوا
داد میزنه: بچم...بچم...
یکدفعه یه دست زن جوونو میاره توی اتوبوس
میبینه یه پیرمرده!
میگه آقا بگو نگه داره...بچم جا موند..
پیرمرد با آرامش میگه: نگران نباش جای اون خوبه...
-آقا اصلا ما داریم کجا میریم؟اینجا کجاست؟
گریه امونش نمیده...از بس جیغ زده صداش در نمیاد
-من...من...توی خونمون بودم...شوهرم...آقا...شوهرم...اون نگرانم میشه!
پیرمرد میگه: دخترم نگران اون نباش..
اون میدونه تو کجا داری میری..دیگه تا حالا فهمیده
-تورو خدا پدر جون به منم بگین کجا میریم؟
پیرمرد نگاهی بهش میندازه و میگه :اگه بهت بگم نمیترسی؟
با عجله میگه:نمیترسم..
پیرمرد چشماشو میبنده و میگه:
ما همه مرده ایم....این اتوبوس قافله مرگه....

کلاس

معلم گفت :
از هر کس ۱۰ سوال میپرسم که باید فوری بهش جواب بده...
اگه هر کدوم رو بلد نبود یا یادش رفت زود باید بگه بعدی...
درسمو خوب خوب خوندم...عالی عالی..
معلم صدام میکنه: بیا درس جواب بده..خوندی؟!
-(با اعتماد به نفس) : بله!!!!!!!!!!!!
میرم جلوش می ایستم
سوال اول :اثر تاریخی معروف در شبه جزیره عر....
-(شبه جزیر...ای وای !! تو اومدی جلوی چشمم چیکار؟ برو میخوام درس جواب بدم!!..)
معلم: جواب چی شد؟!
-بعدی
سوال دوم :در زمان مغول ها فرمانروای سرزمین ا....
-(فرمانروا ...وای برق چشمات که یادم میاد دیوونه میشم میله تیز چشمت قلبمو سوراخ
میکنه...)
معلم: جواب؟!
-بعدی!
سوال سوم :
کاخ آشور در زمان.....
-(آشور..آشور...اه...آخ که چقدر نوازش دستات منو آروم میکرد...)
معلم:بلدی؟
-بعدی!!
سوال چهارم:
لوح همورابی....
-(لوح...لوح چیه؟؟؟ ای وای تو پاک حافظه منو اشغال کردی..)
معلم:چی شد؟!
-بعدی..
سوال پنجم: میترا به چه معنی.....
-(معنی میترا....راستی تو چرا همیشه دستات سرد و یخ کرده است!؟...)
معلم داد میزنه:جـــــــــــــــــــــــــــــواب!!!
-بعدی!
-دیگه بعدی وجود نداره!!! این بود درس خوندنت؟!!!!‌ اخراج!!!
لبخند میزنم و میگم : جدی؟!!!
با عصبانیت داد میزنه بـــــــــیــــــــــرون!!!
با خوشحالی پر میکشم به طرف تو!

هر که نان از عمل خویش خورد / منت حاتم طائی نکش

سالى قحطى شد و تمام مردم در فشار و مضیقه بودند، و هر چه داشتند خورده بودند زن حاتم مى گوید: شى بود که چیزى از خوراک در منزل ما پیدا نمى شد حتى حاتم و دو نفر از بچه هایم (عدى و سفانه ) از گرسنگى خوابمان نمى برد. حاتم عدى را و من سفانه را با زحمت مشغول نمودیم تا خوابشان ببرد.
حاتم با گفتن داستان مرا مشغول کرد تا خواب روم ، اما از گرسنگى خوابم نمى برد ولى خود را به خواب زدم که او گمان کند من خوابیده ام ، چند دفعه مرا صدا کرد، من جواب ندادم .
حاتم داشت از سوراخ خیمه به طرف بیابان نگاه مى کرد، شبهى به نظرش ‍ رسید، وقتى نزدیک شد دید زنى است که به طرف خیمه مى آید. حاتم صدا زد: کیستى ؟ زن گفت : اى حاتم بچه هاى من دارند از گرسنگى مانند گرگ فریاد مى کنند.
حاتم گفت : زود برو بچه هایت را حاضر کن ، به خدا قسم آنها را سیر مى کنم وقتى که این سخن را از حاتم شنیدم فورا از جایم حرکت کردم و گفتم : به چه چیزى سیر مى کنى ؟!
گفت : همه را سیر مى کنم ، برخاست و تنها یکى اسبى داشتم که اساس به وسیله آن بار مى کردیم آن را ذبح نمود و آتش روشن کرد و قدرى از گوشت را به آن زن داد و گفت : کباب درست کن با بچه هایت بخور. بعد به من گفت : بچه ها را بیدار کن آنها هم بخورند و سپس گفت : از پستى است که شما بخورید و یک عده در کنار شما گرسنه بخوابند.
آمد و یک یک آنها را بیدار کرد و گفت : برخیزید آتش روشن کنید، و همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود حاتم چیزى از آن نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آنها را تماشا مى کرد و لذت مى برد.

کلاس عاشقی

(عمرو بن جموح ) از قبیله خزرج و اهل مدینه و مردى داراى جود و بخشش بود. وقتى که اقوامش براى بار اول به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمدند، حضرت از رئیس قبیله سؤ ال کردند، آنها شخصى که بخیل بود به نام (جد بن قیس ) را معرفى کردند.
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: رئیس شما عمرو بن جموح همان مرد سفید اندام که داراى موهاى فرفرى بود، باشد او پایش لنگ بود، و به حکم قانون اسلامى ، از جهاد معاف بود. وقتى جنگ احد پیش آمد، او چهار پسر داشت و پسرهایش سلاح پوشیدند. گفت : من هم باید بیایم شهید بشوم . پسرها مانع شدند و گفتند: پدر ما مى روم ، تو در خانه بمان ، تو وظیفه ندارى .
پیرمرد قبول نکرد، پسران رفتند فامیل را جمع کردند که مانع او بشوند. هر چه گفتند: او گوش نکرد، او نزد پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و گفت : من آرزوى شهادت دارم چرا بچه هایم نمى گذارند من به جهاد بروم و در راه خدا شهید بشوم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: این مرد آرزوى شهادت دارد، بر او واجب نیست ولى حرام هم نیست .
خوشحال شد و مسلح به طرف جهاد رفت . پسرها در جنگ مراقب او بودند، ولى او بى پروا خودش را به قلب لشکر مى زد تا بالاخره شهید شد.
و چون موقع رفتن به جهاد دعا کرد: خدایا مرا به خانه ام بازنگردان و شهادت نصیبم فرما، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: دعایش مستجاب شد و او را در قبرستان شهداى احد دفن کردند

باز هم عشق ...

عشق شوری در نهاد ما نهاد جان ما در بوته سودا نهاد
گفتگویی در زبان ما فکند جستجویی در درون ما نهاد
داستان دلبران آغاز کرد آرزویی در دل شیدا نهاد
قصه خوبان به نوعی باز گفت آتشی در پیر و در برنا نهاد
عقل مجنون در کف لیلا سپرد جان وامق بر لب عذرا نهاد
بهر آشوب دل سوداییان خال فتنه بر رخ زیبا نهاد
از پی برگ و نوای بلبان رنگ و بویی بر گل رعنا نهاد
فتنه ای انگیخت شوری در فکند در سرا و شهر ما چون پا نهاد

زندونی

یه زندونی افتاده گوشه دیوار
میگن می خواد بمیره با طناب دار
می خواد هر جوری شده بکنه دلش
شب و روز دنبال راه فرار
گفتن بهش از خوبی ها رد شده
حالا دیگه بدی رو بلد شده
گفتن بهش حدش و بریدن
محکوم به حبس ابد شده
حالا محکوم مرگم به جرم بی گناهی
می گیردت می دونم اگه کشیدم آهی
توی زندون چشمات من حبسم و کشیدم
نتونستم بمونم نفست و بریدم

یادت بخیـــــــر...!!

هرگاه دفتر محبت را ورق زدی...؛ هرگاه زیر پایت خش خش برگها را احساس کردی...؛ هرگاه در میان ستارگان آسمان، تک ستاره ای را خاموش دیدی...؛ برای یکبار در گوشه ای از ذهن خود...؛ نه... بلکه از اعماق قلب خود بگو...: یادت بخیـــــــر...!!

ای عشق من

کیستی ؟ که من اینگونه بی تو بیتابم . شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم . تو چیستی ؟ که من از موج هر تبسم تو بسان قایق سرگشته روی گردابم . با من بگو از عشق ای آخرین معشوق ، که برای رسوایی دنبال بهونم . با بوسه ی آروم خوابم رو دزدیدی تو شدی تعبیر یک رویای شبونم . من تو نگاه تو دنیامو میبینم فردای شیرینم . نازنین من چشمای تو افسانه نیست ، که تمام خواب و خیالم بود . تقدیر من عشق تو

شب

باز روزآمد به پایان.شام دلگیر است ومن
تا سحر سودای آن زلف زنجیر است ومن
دیگران درآغوش جانان خفته اند
شب زنده داری کارمرغ شبگیر است ومن

در کلاس عشق

اگر دبیر فیزیک بودم بهت ثابت می کردم سوی نگاهت از مرکز قلبم میگذره
اگردبیرشیمی بودم نام تو روتوی قلبم پخش می کردم تامحلولی از محبت شود
اگــر دبـیــر دینــی بــودم می دونستــم کـــه بعـد از خــدا تــو رو میپرستم
اگر دبیر جغرافیا بودم میدونستم خوش آب و هواترین منطقه آغوش توست
و اگر دبیر زبان بودم با زبان بی زبانی می گفتم

تــــــــو بودن

من و آوای گرمت را شنودن
بـدین آوا غم دل را زدودن

از اول کار من دلدادگی بود
ولیکن شیوه تـو , دل ربودن

گرفت از من مجال دیده بستن
همه شب بر خیالت در گشودن

قرار عمر مـــن بر کاستن بود
تو را بر لطف و زیبائی فزودن !

غـــم شیرینِ دوری بر من آموخت
سخن گفتن , غزل خواندن , سرودن

من و شب های غربت تا سحرگاه
چو شمعی گریه کردن , ناغنودن

چه خوش باشد غم دل با تــــــو گفتن
وزان خوشتر امیدِ با تــــــــو بودن

تا ابد !

نازنین تنها عشق من وتوست

که هیچش گزندی نیست

نه فردایش هست نه دیروزش

میگذرد بی آنکه بگریزد

در امروزی تا ابد ماندگار

ماندنی است چون نخستین روزش!!!