عاشقانه

قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما

عاشقانه

قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما

برزگترین گناه

دیروز یکی از من پرسید: "برزگترین گناهت چی بوده؟" اون موقع اصلا حضور ذهن نداشتم. این سوال هم خیلی تکینیکی بود! بهش گفتم: "هیچی! کار٬ خونه٬ کامپیوتر٬ خواب٬ ..." بعد از اینکه رفت همین جور داشتم به سوالش فکر می کردم. خیلی سوال جالبی بود. اصلا تاحالا فکرشم نکرده بودم! ولی الان می دونم! بزرگترین گناه من٬ این بود که عاشق شدم! یا نه. عاشق شدن که گناه نیست! بذار درستش کنم. بزرگترین گناه من٬ این بود که رازم رو به تو گفتم! تو هم هر روز از من فاصله گرفتی! فقط به خاطر یک جمله. جمله ای که دیگه به هیچ کسی نخواهم گفت

منو ندیدی

یه عمری آسمون بودی ، دستم به تو نمی رسید
نه قطره ای روی زمین ، نه چشم تو منو ندید
هر چی رو من قسم دادم به حرمت ستاره ها
تا که به تو نشون بدم ، بین تموم قطره ها
خدا که این قصه رو دید از رو زمینش منو چید
ابری شدم که آسمون ، باز دوباره منو ندید
از بخت بد، من این بالا ، این آسمونِ رو زمین
باید که قطره ای بشم ، ای آسمون منو ببین
قطره شدم از آسمون تا که بگم دیوونتم
من عاشق بوی نمِ اشکای روی گونتم
به جای بارون گریه ها ، مال تو باشه نازنین
بذار که با لمس تنت آروم بمیرم رو زمین
نذار که حرف آخرم ، با گریه همبازی بشه
بگو که من دوسِت دارم ، تا این دلم راضی باشه
هیچی نگفتش آسمون ، حتی منو نگا نکرد
تو لحظهً مرگ منم ، یه بار منو صدا نکرد...

بهترینش باش


عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی

نمی دانم چرا اینگونه است
وقتی نگاه عاشق کسی به توست
می بینی اما
دلت بسته به مهر دیگری است
بی اعتنا می گذری
و عاشقانه به کسی می نگری که دلش پیش تو نیست

اگرنمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی
بوته ای در دامنه ای باش
ولی بهترین بوته ای باش که در کناره راه می روید
اگر نمی توانی درخت باشی ،بوته باش

اگر نمی توانی بوته ای باشی، علف کوچکی باش
و چشم انداز کنار شاه راهی را شادمانه تر کن
اگر نمی توانی نهنگ باشی، فقط یک ماهی کوچک باش
ولی بازیگوش ترین ماهی دریاچه

همه ما را که ناخدا نمی کنند، ملوان هم می توان بود
در این دنیا برای همه ما کاری هست
کارهای بزرگ و کارهای کمی کوچکتر
و آنچه که وظیفه ماست ، چندان دور از دسترس نیست

اگرنمی توانی شاه راه باشی ، کوره راه باش
اگر نمی توانی خورشید باشی، ستاره باش
با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند
هر آنچه که هستی، بهترینش باش


چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت ؟

تو به من خندیدی و نمی دانستی من
به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
تو دیگه رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گامهای تو تکرار کنان
می دهد آزارم و من اندیشه کنان
غرق این پندارم که چرا
خانه ی کوچک ما سیب نداشت ؟

پنج وارونه

برادر کوچکم از من پرسید پنج وارونه یعنی چه؟
من به او خندیدم کمی آزرده و حیرت‌زده گفت: روی دیوار و درختان دیدم.
باز هم خندیدم.
گفت: دیروز خودم دیدم که فرهاد پسر همسایه پنج وارونه به شیرین می‌داد
آنقدر خندیدم که طفلک ترسید بغلش کردم و بوسیدم
و گفتم :بعدها وقتی که باران بی ‌وقفه‌ی درد سقف کوتاه دلت را خم کرد بی‌گمان می‌فهمی پنج‌ وارونه چه معنا دارد

زیباترین قلب

روزی مرد جوانی وسط شهری ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را دارد . جمعیت زیاد جمع شدند . قلب او کاملاً سالم بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست .
مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. تکه‌هایی جایگزین شده بود و برای همین گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد .در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است.
پیر مرد گفت : قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام، من بخشی از قلبم را به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند . امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند، پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست ؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود

زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود

آفتابگردان خیانت نمیکند...

شب شد خورشید رفت آفتابگردان عاشق به دنبال افتاب اسمان را جستجو میکرد
ناگهان ستاره ای چشمک زد!
آفتابگردان سرش را به زیر افکند گلها خیانت نمی کنند

خسته

دلم از تاریکی ها خسته شده
همه ی درها به روم بسته شده
مرغ شومی پشت دیوار دلم
خودشو اینور و اونور میزنه
تو رگهای خسته سرد تنم

ترس مردن داره پرپر میزنه دلم از تاریکی ها خسته شده
همه ی درها به روم بسته شده

عاشق مست


عاشق همه سان مست و رسوا بادا
دیوانه و شوریده وشیدا بادا
با هوشیاری
با هوشیاری غصه هر چیز خوری
چون مست شدی هر چه بادا بادا

عاشق باید بمیرد..

روی تخته سنگی نوشته شده بود:اگر جوانی عاشق شد چه کند؟... من هم زیر آن نوشتم:باید
صبر کند..برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی من کسی نوشته بود:اگر صبر نداشته باشد
چه کند؟... من هم با بی حوصلگی نوشتم:بمیرد بهتراست.....
برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم.انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد.اما
زیر تخته سنگ جوانی را مرده یافتم.....

رازهای عشق!

راز عشق در آن است که به یکدیگر سخت نگیریم . عشقی که آزادانه هدیه نشود اسارت است.
راز عشق در آن است که در سکوت دست یکدیگر را بگیریم.کم کم یاد میگیریم که بدون کلام رابطه برقرار کنیم.
راز عشق در مراعات حال دیگریست.هر قدر ملاحظه ی حال دیگران را میکنی ، کسی را که دوست داری بیشتر ملاحظه کن.
راز عشق در آن است که به محبوبتان قدرت و آرامش بدهید و از او قدرت و ارامش دریافت کنید، اما نه با اصرار.!
راز عشق در آن است که حقیقت اصلی عشق (یعنی تفکر) را از یاد نبری ، آیا یک رابطه ی دراز مدت مهم تر از اختلافات کوچک و زود گذر نیست؟
راز عشق در آن است که به عشق ،بیشتر از یکدیگر احترام بزارید، زیرا عشق هدیه ی ازلی خداوند است

رباعیات خواجه عبدالله انصاری

با عشق روان شد از عدم مرکب ما روشن ز شراب وصل دانم شب ما
زان می که حرام نیست در مذهب ما تا باز عدم خشک نیابی لب ما

چشمی دارم همه پر از صورت دوست با دیده مرا خوشست تا دوست در اوست
از دیده ی دوست فرق کردن نه نکوست یا اوست بجای دیده یا دیده خود اوست

روز از هوست پرده ی بیکاری ماست شبها زغمت حجره ی بیداری ماست
هجران تو پیرایه ی غمخواری ماست سودای تو سرمایه ی هشیاری ماست

در کوی تو سرگشته شوم باکی نیست کودامن عشقی که براوچاکی نیست
یک عاشق آزاده نبینی به جهان کز باد بلا بر سر او خاکی نیست

گر پای من از عجز طلبکار تو نیست تا ظن نبری که دل گرفتار تو نیست
آن نایم که جان خریدار تو نیست خود دیده ی ما محرم دیدار تو نیست

آسایش صد هزار جان یکدم توست خوشا آن دل که درآن دل،غم توست
دانی صنما که روشنایی دو چشم در دیدن زلف سیه پر خم اوست

ما را سر وسودای کس دیگر نیست در عشق تو پروای کس دیگر نیست
جز تو دگری جای نگیرد در دل دل جای تو شد جای کس دیگر نیست

اندر همه عمر من شبی وقت آمد بر من خیال آن راحت روح
پرسید زمن که چون شدی ای مجروح گفتم که زعشق توهمین بودفتوح

جز عشق تو بر فلک دلم شاه مباد وز راز من و تو خلق آگاه مباد
کوته نشود عشق توام زین دل ریش دستم ز سر زلف تو کوتاه مباد

در چشم منی روی به من ننمایی واندر دلمی ، هیچ بمن نگرایی
ای جان و دل و دیده و ای بینایی چون از دل ودیده درکنارم نایی

تک بیتی های ناب!


غروب دوستی رنگش طلاییست گر چه آخرش رنج و جداییست.

گر شبی مست به آغوش من افتی آن قدر بر لبت بوسه زنم کز نفس افتی

تنهاراه برای نمردن وزندگی راساختن عشق است بهترین راه برای پایان هرعشق مرگ است.

دوست دارم شمع باشم در دل شبها بسوزم روشنی بخشم به عشقم، خودم تنها بسوزم .

تو تنهاآتشی هستی که خاموشت نخواهم کرد فراموشم مکن ، فراموشت نخواهم کرد .

شادی ندارد آنکه ندار د به دل غمی آن را که نیست عالم غم ، نیست عالمی.

چقد اسمت رو نوشتم رو تخته و سنگ؟ چقد کشته منو، اون دو تا چشمای قشنگ.

شب خوابید و از گریه بیدارم هنوز گر چه رفتی از برم، مشتاق دیدارم هنوز.

از آن آتش که درجان من است دودی ازسرم خیزد ازآن غم که به دل دارم فغان ازپیکرم خیزد.

تودرمن آتشی هستی که خاموشت نخواهم کرد به گلزارم گلی هستی که فراموشت نخواهم کرد.

چه قبولم کنی و چه بگی نمی پذ یر م آ نقد ر دیوونتم من که بازم واست میمیرم.

ای دل چه کنم که فلک کرده تورااز من جدا از کدام باغ گلی چینم که دهد بوی تو را.


با تو آسان میشود زدست سیاهی گریخت٬رو به ظلمت شبهای بی فرداگریخت بی تو ای عشق من گر نباشی در میان ٬ باید که از دنیا گریخت.
……………………………………….
در دنیایی که مردانش به نامردی عصا از کور میدزدند ٬ من از روی خوش باوری در آن محبت می جستم.
……………………………………….

من تمام دار و ندارم را به لبخند اساطیری شبهای بی روزن تو بخشیده ام.از شکستن بال پروانه ها گرفته تا سکوت مرغهای وحشی و رنجی که پرنده های تنها می کشند.
تو که به این خاطره ها پنهان نگاه میکنی ٬ نگذار با آخرین با تبسم غروب گریه کنم.
……………………………………….

در پاییز لحظه هایم آن قدر منتظر می مانم تا بیایی و پاییزم را با حضور سبزت باز کنی.تو را به حرمت انتظار قسم فراموشم مکن.
……………………………………….
چقدر سخت است اگر زمزمه های عشق در گوشی نجوا کنند ودل را وادار به قمار عشق کنند ٬ ولی وای به آن روز که بازنده ی قمار عشق دل باشد و ۱۰۰وای بر صاحب دل.

{دوستت دارم همیشه}

به نام آنکه هم یاد است و هم یادگار ٬ نازش میدارم تا لحضه ی دیدار.
ای کسانیکه تابوت مرا به دوش می کشید بر روی تابوتم پارچه ی سیاهی بکشید تا همگان بدانند که در این دنیا سیاه بخت بودم.
چشمهایم را باز بگذارید تا همگان بدانند که چشم انتظار بوده ام.
دستهایم را باز بگذارید تا همگان بدانند که آرزو به دل از این دنیا رفتم.
تکه یخی بر روی قلبم بگذارید تا با اولین تابش خورشید ٬ عشق را بنگرم.
بگویید دو دستها و پاهای مرا ببندند تا همگان بدانند که:
که اسیر بوده ام.