عاشقانه

قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما

عاشقانه

قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما

واسنک شیرازی

اسب آوردیم تو حیاط عروس خانم شد سوار
خیر بیبینی ننه ی عروس ای گل از خونت در آد
***
در خونه ی عروس خانم آب رکنی رد میشه
چوب ب یارید پل ببندید عروس خانم رد بشه
***
راه شیراز دوره و آب بوشهر شوره شور
ما میریم عروس بیاریم چشمه دشمن بشه کور
***
عروس قشنگه بعله مرواری رنگه بعله
دست به زلفاش نزنید مرواری رنگه بعله
***
من منم و من منم و کاکوی دوماد منم
دست بدید دستبند ببندم کاکوی دوماد منم
***
اوی آبشن آبشن آبشن
خونه ی دوماد شد روشن
ننه جونی ننه جونی عاقبت کردیم جدا
زِیر قرآن تو ردم کن تا برم دست خدا
***
ما که بودیم چار تا خواهر زیر گل پنهون بودیم
خواهر اصلی که بردن همه سر گردون شدیم
***
مادر داماد الهی نگیره دستت بالا
پیرهن دوماد رو دوختی زدی دکمه طلا
کاسه چینی توی طاقچه بنگ بلبل می زنه
شازده دوماد توی حجله بوسه بر گل میزنه
***
شازده دوماد شازده دوماد اینقده آبی نپوش
رخت آبیتو در آر و رخت دامادی بپوش
***
عروسی شیرازیها تماشا داره تماشا داره
دخترای بانمکش هیچ جا نداره هیچ جا نداره
عروس یک پره طاووس جشنه عروسی مبارکش باد
دوماد یه شاخ شمشاد جشنه عروسی مبارکش باد
***
ای طرف تخت طلا و اون طرف تخت طلا
شازده دوماد روش نشسته میکنه شکر خدا
ای طرف تخت عقیق و اون طرف تخت عقیق
شازده دوماد روش نشسته با صد و پنجاه رفیق
***
این بر کوه اون بر کوه کشت و کار کاهو وه
چشمای خانم عروس جفت چشمای آهو وه ژ
***
شازده دوماد شازده دومان مگه تو نیستی خبر
عروش خانم میاد خونت لاله دست گیر تا سحر
اومدیم به باغتون آب دادیم انارتون
سر فرازی همتون کاکام شده دامادتون
***
این برنج دانه دانه قل قل آبش بیاد
ای عروس ترمه پوش چرا اشک از چشمات میاد
***
شب شد و دوماد نیومد شمع و لاله کم بسوز
از فروغ روی عروس، شب شده مانند روز
شب یک و منزل هزار و چشم داماد انتظار
خیر ببینی ننه عروس ، این گل از خونت درار
***
یی حمومی سیت بسازم حمومای حاجی رضا
گلش از مکه بیارم آبش از امام رضا
آی حنابند آی حنابند این حنا عالی ببند
داغ فرزندنت نبینی شط مرواری ببند
***
اومدیم عقدت کنیم و نومدیم سیلت کنیم
جون زلف آقا جونیت بوگو چن مهرت کنیم
اومدیم عقدت کنیم و نومدیم سیلت کنیم
آتیش بنداز تو سماور تا چایی میل بکنیم
***
یل مخمل فرنگی من خودم می دوزمش
هر که بشه زن کاکم مثل گل می بوسمش
هر چی دارم سی تو دارم تو عزیز خونمی
غم مخور گل عزیزم، تو گل راجونمی
***
اومدیم و اومدیم و می گویین خوش اومدین
گل به دس دسمال به جیب و شاد و خرم اومدیم
گل و خی چادر به سرکن گل هوای رفتنه
قوم و خویشونش خبر کن وخت رخصت دادنه
***
یی عروسی ما آوردیم ده دوازه سالشه
سوریا گویین مبارک هرچی می خواین جازشه

شعر شیرازی

نَنِه اَی مشتی بِهِت نَمی ساز ِه
ییِ گُوشِت دَر باشِه هیکّیش دروازه
هَمِّی یه مَردوی عالَم هَمی یَن
هَمه شون لُونده میدَن مَی چی چی یَن
اکبر مام جُومُولِی مَشتی شمان
علی بونه گیر که میگن ئی دوتان
میگه وقتِ جارو خیلی آب نپاش
خُودِشَم کُومُوختِه بَسِّه سَر تو پاش
بَعد بیس سال زندگی میگه خاکی اَم
میگه هَم پیسم هَمی کَک مَکی ام
حَرفِ مَردا نَدار بود و وَ فــا
خیلی اَم مار ِمیدَن حِرص و جفا
کاراشون همیشه شَرتی پِرتیه
عُنُوقَن اداهاشون اَلِشتیِه
تو حَواست باشه چار تو کار نَکُن
هَر چُلُوفته ی که خرید نگو بَدِه
عِیبِشِ بِهِش نگو لُونده نده
ما زَنا اَی نباشیم دَق میکُنن
میرَن از تَه نُوگی هق هق میکُنن

ای دوست

کى رفته‏اى ز دل، که تمنا کنم تو را ؟!
کى بوده‏اى نهفته، که پیدا کنم تو را ؟!
غیبت نکرده‏اى، که شوم طالب حضور
پنهان نگشته‏اى، که هویدا کنم تو را
با صدهزار جلوه برون آمدى، که من
با صدهزار دیده تماشا کنم تو را
بالاى خود در آینه چشم من ببین
تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را
مستانه کاش! در حرم و دیر بگذرى
تا قبله‏گاه مؤمن و ترسا کنم تو را
خواهم شبى، نقاب ز رویت برافکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را
گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را!
طوبى و سدره، گر به قیامت به من دهند
یک جا فداى قامت رعنا کنم تو را
زیبا شود به کارگر عشق، کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

یا دلیل المتحیّرین

چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
نازنینم ماه ها گذشت؛ روزها و سا عتها و ثانیه هایی که باید بار یک عمر را از شانه های خسته خالی کند.غم و شادی، حزن و شعف، استیصال و گشایش و هزان بسط و قبض... سالی گذشت که اگر چه بارش سنگین بود اما متاعش عظیم...پاییز رسید در جایی که بهشت کوچکم که سکوی مرتفع پروازی بود عاشقانه غرق در سرخی عشق توست و همچنان در این درد می سوزد و هزاران سر سبزی را در فراق تو می سوزاند... طوفانی برپا شده رنگ به رنگ میشود ؛ زردی می پذیرد که بگوید تعلق تنها تعلق خاطر به تو ست و هیچ چیز این حجمه سنگین و عظیم را لایق نیست اِلا تو پس در گریزی با آه فراق از شاخه فرود می اید سر به سجود خاکت می افکند تا بار دیگر از ریشه بر فراز بروید.
جویبار هموراه راه خود را می یابد؛از میان سنگ،از میان خاک، از میان کوره راههای ناموزون!
بار دیگر کوچیده میشوم از تعلقات بی شمار از وابستگی به حجم از ماندن و مرداب شدن...نازنین این کوله بار باد ستان تو کاسته میشود و با همتی که منشأ آنی ... می روم تا بار دیگر در پناه آرامشت موجی دیگر را تاب بیاورم.
و اما تو
ای مهربان من
ای که تو را تنها با پرداختن به تو میشود شناخت و انتظار سهمگینی را باید برتابید ؛ لایقان در گاهت انان که سرود فراق تو را هر ثانیه با چشمان نمناک میخوانند و محمل بسته در انتظار کاروان سبکبالی به افق می نگرند....کاش میدانستند چقدر مهربانی!!
از فردا در انتظار تحولی شگرف و پنداری روشن و امید به حرکتی پویا روزم را می آغازم.

شهید ولی الله نیکبخت

در سال 1330 در روستای قهنویه اصفهان دیده به جهان گشود. دوران تحصیل را تا مقطع دیپلم در اصفهان گذراند و پس از آن جهت ادامه تحصیل در رشته مهندسی برق عازم دانشگاه شیراز شد و سپس موفق به اخذ درجه فوق لیسانس از دانشگاه فوق گردید. در دوران ستم پهلوی از تخصص خود برای ساختن بمب های ساعتی و الکترونیکی و تله ای استفاده نمود. از طریق علم با تدریس در دبیرستان ها و دانشگاه به مبارزه با طاغوت پرداخت. پس از مدتی برای انجام خدمت وظیفه عازم سیستان و بلوچستان شد و بعد از اتمام خدمت در آنجا ماند. در سن 23 سالگی ازدواج نمود. همیشه می گفت : "من قطره ای از اقیانوس بیکران هستی ام و با تمام وجودم در به انجام رساندن رسالتم تلاش خواهم کرد و در این راه مشتاق شهادت هستم" با پیروزی انقلاب و صدور فرمان امام مبنی بر تشکیل جهاد سازندگی مهندس نیکبخت ستاد جهاد سازندگی را در شهرستان زاهدان تشکیل داد. از مهمترین اقدام های او می توان به ایجاد جامعه اسلامی دانشگاه و تشکیل صندوق تعاونی کارکنان دانشگاه و تاسیس کمیته انقلاب اسلامی و بنیانگذاری سپاه پاسداران و بنیاد مستضعفین در زاهدان و شناسایی و خنثی کردن توطئه های انقلاب اشاره نمود. سرانجام در سال 58 مسلسل های آمریکایی قلب پاکترین فرزندان این ملت را در راه بخش ایرندگان خاش بر زمین ریخت.


گفتم که دلت.
گفت: که از دل بپرس.
گفتم سخنت.
گفت: که از رهبر بپرس.
گفتم هدفت.
گفت: شهادت.
گفتم از بهر چه؟
گفت: از تجاوزگر بپرس.


انرژی هسته ای از 0111

انرژی هسته ای حق مسلم مردم ایران زمین
دشمنا واسه نفتمون کردن کمین
بذار بدونن هیچ کاری نمی برن پیش
اگه یه روز بیان تو خاکمون می شن کیش
مردم ایران غیرت دارن
از اون قدیمش نگا کنه نفرت دارن
همه آماده و گوش به زنگیم
واسه خاک وطن تا پای جون می جنگیم
تو رگامون جاری شهامت بسیجی
واسه همینم وایمیسیم جلو آر پی جی
ایران تو رو دوست دارم
ایران کشورم تویی تموم زندگی و هستی من
خاک من تموم مردمت مثل سربازن می خونن
این آهنگو واسه همه مردم دنیا ...
ای ایران و تحریم می کنن
آخه چی رو می خوان ثابت کنن
یادتون نیست اون هشت سال دفاع
همه شما تک تک رفتین ب...
حالا منو نگاه
می خوام بگم از امریکا
آخه چی می خوای از جون ما
اگه جرات داری بیا تو خاکمون
همین جا نفلت می کنیم واسه عبرت دیگرون
شما هستین یه مشت گاو چرون
واسه همینم که ........ هست گرون
حرفام تموم نشده این جا بمون
اگه خواستی هموطن این آهنگو با ما بخون
ما از گذشته داریم .... آریایو
پس باید آستین بالا بزنیم و
بکنیم یه کارایی رو
یه دست صدا نداره بیا صد دست بشیم
صد دست کمه بیا با هم باشیم
آخه بیا هموطن بیا تا رها بشیم از چنگال اهریمن
مشتا مونو جمع کنیم بشیم یک صدا
فریاد آزادی رو سر بدیم از هر کجا
اگه ساکت نشستی پس بیا تو جمع ما
دستا تو بالا ببر و بخون این دعا
( تا ابد زنده بادا اسم ایران ...)
ای ایرانم ای ایران
با تو هستم ایران
تا پای جون با تو هستم
دوست دارم ای ایرانم
مردمانت سرباز در قلبشان ایمان
شهیدانت فریادشان پیچیده در این دنیا
همه ی اینا رو گفتم تا حالیت شه
مردم ایران باکی ندارن از این که فردا چی می شه !!!
یه با رگفتم بازم می گم انرژی هسته ای حق ماست
پرچم ایران رو در میاریم تو جهان به اهتزاز
از حقمون دفاع می کنیم تا پای جون
سرنوشتمون و رقم می زنیم به دست خودمون
... این قدر قد قد نکنین
دونه نمی ریزم زیر پا تون تا صبر کنین
حرفا مو بهتون زدم رک و راست
اینم بگم در آخر که انرژی هسته ای حق ماست

خاطرات مرده از 0111

خاطرات مرده ،
مثل تیری به قلبم خورده
روزگار منو به دست فراموشی سپرده
میگن زندگی مثل بسکویت ترده،
ولی برای من بوده مونده
خدا منو از خودش رونده
همین تو دلم مونده
چرا جای مهر بدبختی رو رو پیشونیم کوبونده
زمان داره می گذزه ، تنده
تنهام می ذاره با خاطرات مرده
خاطرات تلخ و تو قلبم گذاشتی
اصلا بدونی که بدونی منو تنها گذاشتیم
نگفتی بی تو داغون می شم ولم کردی و رفتی
از اولم می دونستم تو منو دوسم نداشتی
عکست یادم می یاره اون رفاقت
که ریختم به پات اون همه صداقت
عشقمون دائمی بود یا موقت
آخر معلوم نشد این حقیقت
نداشتی این قدر شهامت
پشتم وایسی نسپاریش به عاقبت
هنوز یادت می کنه منو اذیت
مثل نمک پاشیدن رو زخم کهنست
خاطرات تلخ و تو قلبم گذاشتی
اصلا بدونی که بدونی منو تنها گذاشتیم
نگفتی بی تو داغون می شم ولم کردی و رفتی
از اولم می دونستم تو منو دوسم نداشتی
اون همه قسم خوردن
شب و روز واسم مردن
دل به کسی نبستن و باهام موندن
به دروغ خوابم رو دیدن
همش بلوف بود
حرفای تو مفت بود
عشق واسه تو تف بود ، انداختیش بیرون
اما برای من درد آور و کلفت بود
خاطرات تلخ و تو قلبم گذاشتی
اصلا بدونی که بدونی منو تنها گذاشتیم
نگفتی بی تو داغون می شم ولم کردی و رفتی
از اولم می دونستم تو منو دوسم نداشتی
دیگه توی زندگی
چیزی نداشتم جز شرمندگی
همه بهم می گفتن معتاد بنگی
قیافشو ببین نداره رنگی
همش مقصرش تو بودی
لعنت به این عشق کلنگی
برو گم شو با خاطراتت
جلو عکسم نشستی که چرا نشدم هلاکت
عاشق روی ماهت یا تو کف اون اندام نازت
برو برو من دیگه بچه نیستم
می نویسم
با خودنویسم
با اون دوتا چشم خیسم
یه روز آرزوم بود تو رو ببوسم
یا اون صورت سفیدتو بلیسم
ولی دل تو سنگی و دل من از شیشه اس
خاطرات تو رو رو تار و پود قلبم می نویسم
که بعد مر گم اونو بریسم

یه مطلب جالب

ساعت 2 شده و صدای 6 موتور تنها صدایی که داره تو خیابون می پیچه شاهچراغ خیلی شلوغ بود آخه آخرین شب قدر بود و سوم امام علی (ع) چهر نفر نفر سوار هر موتور هستند که راننده از سرما یه دستی دارن موتور رو می رونن خیلی خسته شدیم آخه سر شب هم رفتیم چاه مرتاض علی سر کوه دروازه قرآن آخه اونجا هم مراسم دعای جوشن کبیر بود . از خیابون احمدی پیچیدیم تو بلوار رحمت رفتیم مسجد بنی هاشمی دعا بود تا 3 صبر کردم می خواستم برم گفتم حمید گالیور می خوام برم بیا برسونمت . از همه خدا حافظی کردم و راه افتادم ازون شبا بود که نمی تونستم بخوابم و از رخت خوابم متنفر بودم آخه توی این شبی به این عزیزی کی دلش میاد بخوابه . موتور روشن شد گفتم از بلوار می رسونمت گفت خیالی نیست سر خیابون فکری به ذهنم رسید سر موتور رو کج کردم طرف سه راه بی حوصله پرسید مگه کجا می خوای بری گفتم قبرستون گفت درست حرف بزن گفتم: والله می خوام برم دارالرحمه. گفتم اگه تو نمی یای نرم گفت نه اگه طالبی برو .
رسیدیم اول دارالرحمه نگو که اون جا هم کنار قبر شهدا مراسم بوده
ولی آخرین اتوبوس ها داشتن حرکت می کردن تا هر چه زود تر مردم رو برسونن سر سفره های سحریشون . از بین شهدا رد شدیم حس خوبی نداشتم گفتم حمید فاتحه رو برو تو کارش با شوخی گفت من که هنوز چیزی نخوردم گفتم من بعدن با هات حساب می کنم . راستش از قبرستون هر چقدر هم ترسناک باشه نمی ترسم البته از پارسال .
پارسال خدا رحمت کنه رفتگانتون یه پسر خاله داشتیم خیلی آدم خوبی بود البته نه از اونا که وقتی میمیرن خوب میشن نه ...
خیلی پسر کاری بود خونه ماشین و از همه مهم تر بعد از ده سال خدا زنش حامله شده بود به همین خاطر رفته بودن مشهد و جمکران موقع زایمان توی زینبه ی شیرازبدون هیچ دلیل میمیره کالبد شکافی هم چیزی رو نشون نمیده اون موقع از وقتی از سرد خونه آوردنش تا وقتی غسل دادن و کفنش کردن بالا سرش بودم از اون موقع تا حالا نه از مرده نه از قبرستون نمی ترسم راستش شاید خودمو برای مردن آماده کردم چون راستش زندگی با این حس راحت تره و تا حد زیادی موفق تره چون توکل به خدا بیشتر می شه و با این توکل آدم ... بگزریم .
توی راه بودیم فکر می کردم که چه قدر بده که همه می دونن آخرش همین جا هستن اما بازم ...
رسیدیم در سرد خونه یه آمبولانس دم در وایساده بود درش باز یه جسد هم داخلش باد درش رو به هم میزد معلوم بود از این ماشینای دوره ی تیر کمون سنگیه یه باد محکم در عقب ماشینو کاملا باز کرد جسد کاملا معلوم شد از ظاهرش می شد حدس زد از این تصاقی هایی هست که با سرعت صد و شصت تا می رفته یه لحظه موتور چنتا ریپ خورد و خموش شد دقیقا جلوی در ماشین بنزین تموم کرده آخه از دیشب تا حالا صد جا باهاش رفته بودیم یه مشت زدم تو باک و چند تا فحش به شانسم دادم یه لحظه بر گشتم عقب رو نگاه کردم دیدم حمید داره چشماش داره گرد می شه یا خدا یا حضرت عباس یا امام حسین سید علی بدو گفتم چی شده مگه با خنده گفتم ولش کن با تو کاری نداره الان اینجا زنده هاش خطرناک ترن پدر سگ بهت میگم بدو چرا فحش میدی دیدم پا گذاشت فرار یه لحظه نگاه جلو کردم یه آدم سراپا سفید داره میاد طرفم تو اون تاریکی و از اون فاصله فقط همینو میدیدم از ترس داشتم قبض روح می شدم سریع بنزین موتور رو زدم رو زاپاس هندل اول رو که زدم روشن نشد آخه بنزین تو کاربراتش نرسیده بود اون شبه در حالی که به طرفم می اومد گفت وایسا هندل دوم رو که زدم به هزار بد بختی روشن شد زده سر دنده و با آخرین سرعت به طرف راهی که گالیور رفته بود ...
نیم ساعت بعد دوباره با هزار ترس و لرز اومدیم طرف سرد خونه در ماشین بازم باز بود اما از اون مرده که توش بود خبری نبود چند لحظه بعد دیدم بشت سرم سرد شد نگاه کردم دیدم حمید نیست ولی یه مشتی با قد متوسط و هیکلی با سیبیلی تابیده پشت سرمه گفت این رفیقت چش شد من که کاریش نداشتم سریع دست کردم کتلت زنی (یا نوع چاقوی بزرگ ) که همرام بود البته مال خودم نبود و عادت هم ندارم با خودم این چیزا رو داشته باشم شب یکی از بچه ها که با ما بود می خواست زود تر بره و اونو پیش من جا گذاشته بود گفتم بی پدر چی کارش کردی . مرد بیچاره خیلی ترسیده بود معلوم بود بر عکس قیافش آدمیه که نمی تونه برای من شاخ بشه با ترس گفت این چیه کمک کن تا ببریمش تو دفتر یه آب بزنیم صورتش .
دیدم ضایع شدم زودی غلافش کردم چارچلنگش (چار دست و پاش ) رو گرفتیم بردیم داخل . بعد از چند دقیقه حالش اومد سر جاش گفتم چی شد گفت یه لحظه یه نفر دست سفیدشو گذاشت رو دوشم و گفت این جا چی میخاین بعش هم نفهمیدم چی شد گفتم خوب خره این دست این بنده خدا بوده که دست کش دستش بوده خوب بعد از فهمیدیم که این آقا راننده همون ماشینیه که بیرون پاک شده بود ماجرای یک ساعت پیشو براش تعریف کردیم خندید و گفت آها پس شما همونایی هستین که آقای دکتر می گفت!!!
هر دو تامون فهمیدیم چه سوتی دادیم قیافه ی ما دوتا دیدنی بود لیوان آب قند رو از دست حمید کشیدم گفتم خوب دیدی الکی ما رو ترسوندی دیدی بازم شعر سرودی آخه تو برو نقش رو بکش چیکارت به روح دیدن پاشو بریم وقتی اومدیم بیرون دیدم موتورم دست یه معتاده داره میبره نمی تونست ببره بدون این که حرفی بزنم پشت و گرفتم و شروع کردم به هل دادن یه پوز خندی زد گفت لامصب چه سبک شد گفتم ماشالله قدرتون زیاد شده . حمید و راننده نعش کش داشتن از خنده به خودشون می پیچیدن و معتاد بی چاره هم رنگش سفید سفید شده بود . گفتم موتور مردم رو کجا می بری برو گم شو هیچی نگفت آخه چیزی نداشت بگه پا گذاشت فرار منم ولش کردم گفتند چرا ولش کردی گفتم ولش کن به قول معروف بذار از ما نخورده باشه سوار موتور شدیم اول رفتیم پمپ بنزین بنزین زدیم بعد هم حمید رو رسوندم تا رسیدم خونه دست نماز گرفتم ولی دیگه نیت نماز صبح نمی شد کرد باید می گفتم قضای نماز صبح ...

متن آهنگ هنگامه بنام ارتش صلح

یه جای یه گوشه ی دنیا یه زنی یه مادری هنوزم منتظره
یه جای یه گوشه ی دنیا بچه ای می گه مامان انگار بابا پشت دره
یه جای یه گوشه ی دنیا یکی روی صندلی تا ابد حبس شده
یه جای یه گوشه ی دنیا پدری میگه خدا اما دعاش بی اثره

ارتش صلح کجاست دنیا پر از جنگ شده
دیگه هیچ عشقی نمونده دلا از سنگ شده

گلای موندنی رفتن خیلی وقته سوت وکوره
ماه دیگه تو آسمون نیست انگاری قحطی نوره
شهنه و داروغه خوابن همه حرفا حرف زوره
التماس سرش نمی شه جاده بی عبوره

ارتش صلح کجاست دنیا پر از جنگ شده
دیگه هیچ عشقی نمونده دلا از سنگ شده

متن آهنگ هنگامه بنام ارتش صلح

یه جای یه گوشه ی دنیا یه زنی یه مادری هنوزم منتظره
یه جای یه گوشه ی دنیا بچه ای می گه مامان انگار بابا پشت دره
یه جای یه گوشه ی دنیا یکی روی صندلی تا ابد حبس شده
یه جای یه گوشه ی دنیا پدری میگه خدا اما دعاش بی اثره

ارتش صلح کجاست دنیا پر از جنگ شده
دیگه هیچ عشقی نمونده دلا از سنگ شده

گلای موندنی رفتن خیلی وقته سوت وکوره
ماه دیگه تو آسمون نیست انگاری قحطی نوره
شهنه و داروغه خوابن همه حرفا حرف زوره
التماس سرش نمی شه جاده بی عبوره

ارتش صلح کجاست دنیا پر از جنگ شده
دیگه هیچ عشقی نمونده دلا از سنگ شده

متن آهنگ هنگامه

تو خود معجزه هستی مثه قصه ها می مونی
طلا گم می شه نمی گم که مثل طلا می مونی
تو مثل خدا نگهدار تو مثل دعای خیری
تو مثل بمون عزیزم تو مثل بیا می مونی
تو خود معجزه هستی توی هوشیاری و مستی
تو خود معجزه هستی بد جوری به دل نشستی
دوست داری بارون بگیره که بشینی زیر بارون
عاشق رنگین کمونی مثل شاعرا می مونی
بی یک لحظه نمی شه زنده بود و زندگی کرد
نمی گم تو مثل آبی تو مثل هوا می مونی
کوهها پیش تو یه سنگن الماسها بدون رنگن
توی آسمون نگینی اشتباهی رو زمینی
همه خاطرت رو می خوان تو نباشی همه تنهان
واسه ی همه عزیزی دنیا رو به هم می ریزی

تعریف خوشبختى (نقل قول مستقیم از کتاب سیمای خوشبختی حمید رسایی )

آنان که به سعادت اعتقاد دارند و بنابر فطرت خویش به دنبال آن هستند، در تشخیص خوشبختى به نقطه واحدى نرسیده اند و دیدگاه هاى مختلفى از سعادت و خوشبختى ارائه داده اند. براى بررسى این دیدگاه ها چاره اى جز بیان رابطه معناى سعادت با مفاهیم مربوط به آن نداریم .
الف ) رابطه خوشبختى و لذت : برخى کامیابى از امکانات موجود و رسیدن به لذتهاى ظاهرى و باطنى انسان را خوشبختى دانسته و محروم بودن از آنها را رنج و شقاوت بر شمرده اند. حتى بسیارى از کسانى که باورهاى دینى دارند و با همین باورها زندگى مى کنند نیز دچار این اشتباه شده و دست یافتن به این لذتها را اوج خوشى خود مى دانند، و حال آن که پس از مدتى و گاه پس از رسیدن به این لذتهاى ناپایدار، دچار پشیمانى شده و راه را از چاه تشخیص مى دهند. در حالى که انسان خوشبخت کسى است که هرگز از رسیدن به سعادت ، دچار پشیمانى نشده و حسرت ایام گذشته را به دل راه نمى دهد.
در واقع لذت ، که نشانه اى از یک احساس درونى و مربوط به زمان حال است ، پیرو مطبوع بودن و یا نبودن شى ء خارج براى نفس است ، و لیکن سعادت و خوشى زندگى امرى فراتر از درون و بیرون انسان است . خوشبختى ، به مجموعه انسان تعلق مى گیرد و اختصاص به زمان حال نداشته ، بلکه شامل آینده نیز مى شود.
خوشبختى تابع مصلحت داشتن یا نداشتن عمل است ، نه مطبوع بودن یا نبودن . بدین معنا که انسان با کمک گرفتن از قوه عاقله و دستورهاى شرع ، به ارزیابى ظرفیتهاى خود مى پردازد و عملى که ظرفیت بیشترى را از او سیراب کند بر مى گزیند. چه بسیار اعمالى که مورد قبول طبع انسان است ولى به مصلحت او نیست و یا به عکس آن .
کامیابى از لذت ، مربوط به یک عضو و یا دسته اى خاص از اعضاى انسان است ، که با بکار گرفتن غریزه بدست مى آید و به عبارتى ، یک مطلوب غریزى است ؛ بدین سان تشخیص آن به وسیله تجربه ، بسیار آسان و محدود است . و لیکن با نیل به خوشبختى ، تنها یک عضو از اعضاى انسان کامیاب نمى شود بلکه این مجموعه انسان است که به اوج مى رسد. بدین جهت تشخیص عوامل آن ، مشکل و بستگى به تفسیر هستى و جهان بینى هر فرد دارد. حال اگر خوشبختى ، به معناى وصول به لذت باشد، آیا باید انسانى را که با پیروى از غریزه خود، به لذتى کوتاه دست مى یابد - هر چند از راه مشروع - خوشبخت دانست ؟ و یا فردى را که با داشتن قدرت مالى - به کامیابى از امکانات اطراف خویش مشغول است ، سعادتمند شمرد؟ چه بسیارند افرادى که در اوج ثروت و لذت ، در لحظاتى به یک بن بست رسیده و احساس عطش درونى خود را ظاهر ساخته و به شکست در زندگى اعتراف مى کنند.
بنابر این ، باید گفت : لذت ، مقارن با خوشبختى است و هر مرحله اى از سعادت و خوشى زندگى ، لذتى را به همراه دارد، اما نیل به هر گونه لذتى خوشبختى نیست . چه بسا لذتهایى که مانع از لذت شیرینتر شده و یا مقدمه اى براى رنجى دردناکتراند.
ب ) رابطه خوشبختى و آرزو: جمعى دیگر چنین پنداشته اند که سعادت و خوشبختى انسان در تحقق یافتن آرزوهاى اوست ، چنان که بیشتر مردم در بیان خوشبختى خود، آرزوها و نیل به آنها را بیان مى کنند، و سعادت کامل را براى کسى مى دانند که به تمام آرزوهاى خود رسیده است ؛ و اگر به بخشى از آنها رسیده باشد، به همان اندازه آن شخص را خوشبخت مى دانند، و کسى را که به هیچ یک از آرزوهاى خود دست نیافته باشد، بدبخت و بیچاره مى دانند.
در پاسخ به چنین پندارى باید گفت که آرزو با خوشبختى در ارتباط است ؛ ولى نیل به آرزوها ضامن سعادت انسان نیست . امید و آرزو سبب تحرک و تلاش انسان مى شود. انسان در آرزوى سعادت و براى رسیدن به آن ، به سختیهاى روحى و جسمى تن در مى دهد؛ اما با این همه ، اسلام از یک سو به محدود کردن آرزوها دستور داده ، و از سوى دیگر عمیق کردن آنها را سفارش نموده است .
امام على علیه السلام - آگاه ترین مرد عالم اسلام پس از ورود رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم در بیان معیارهاى خوشبختى انسان به کوتاهى آرزوها اشاره نموده و مى فرماید:
طوبى لمن قصر اءمله و اغتنم مهله
خوشا به حال کسى که آرزوهاى خود را کوتاه کند و فرصتهایش را غنیمت شمارد.
علاوه بر آن ، در بسیارى از موارد انسان پس از دستیابى به آرزوى خود، از رسیدن به آن احساس ندامت و پشیمانى مى کند. در جامعه امروز، بسیارى در آرزوى رسیدن به آزادى کامل و رهایى از قید و بندهاى اخلاقى ، با تلاش ‍ و تکاپوى بسیار، خود را به غرب ، سرزمین آزادیهاى ضد انسانى ، مى رسانند، اما پس از چندى نه تنها خوشى را در کنار خود نمى یابند، بلکه خود را در نهایت شقاوت ، بدبختى و افسردگى مى بینند، حال آن که انسان پس از رسیدن به سعادت و خوشبختى ، احساس ندامت نخواهد کرد.
همچنین آرزوى آدمى ، تابع میزان فهم و علم اوست . انسان همواره در آرزوى چیزهایى است که آنها را سودآور مى بیند و بسیارى از راههاى خوشبختى را آرزو نمى کند، چرا که آنها را نمى شناسد یا آنها را به ضرر خود مى پندارد و این دو مساءله ناشى از جهل انسان و فقر معنوى اوست . قرآن کریم با تکیه بر این مطلب مى فرماید:
عسى اءن تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسى اءن تحبوا شیئا و هو شر لکم و الله یعلم و اءنتم لا تعلمون
بسا چیزى را ناخوش بدارید و آن براى شما خوب است و بسا چیزى را دوست مى دارید و آن برایتان بد است . خدا مى داند و شما نمى دانید.
ج ) رابطه خوشبختى و رضایت : دسته سوم خوشبختى هر فرد را، رضایت و خشنودى او از وضع موجودش مى دانند. بر این اساس ، رضایت ؛ یعنى خشنودى از حال و مرتبه اى که در آن هستیم ؛ مرحله اى که پس از تحقق یافتن آرزو قرار دارد.
در حالت رضایت ، پشیمانى راه ندارد، چرا که فرض ما بر این استوار است که شخص از وضع موجود راضى است ، بنابر این اشکال اول آرزو، بر آن وارد نیست .
همچنین احساس رضایت ، حالتى است که تمام وجود انسان را سرشار و بهره مند مى سازد و یک جانبه و مربوط به عضو خاصى نیست . بدین جهت اشکال مطرح شده در لذت نیز شامل آن نخواهد شد. با این وجود، هنوز نمى توان کسانى را که از وضع موجودشان راضى هستند، سعادتمند دانست ؛ چرا که رضایت نیز مانند آرزوهاى انسان ، تابع علم و جهل بوده و با سطح فکر انسان در ارتباط است . انسانهاى بسیارى از وضع موجود خود در کمال رضایت اند، ولى این رضایت و خیال خوشبختى آنان به علت جهل و ناتوانى از وصول به مراتب بالاتر است .
دو فرد را در نظر بگیرید؛ یکى در آرزوى رسیدن به وسایل عیش و نوش ‍ است و دیگرى در آرزوى طى نمودن مراتب علمى و فکرى ، هنگامى که هر دو به مطلوب خود برسند و در کمال رضایت بسر برند، کدامیک را مى توان خوشبخت نامید؟!
بنابر این آنچه در سعادت انسان نقش اساسى دارد، موضوع رضایت است نه حالت رضایت ؛ یعنى ، آنچه انسان بدان راضى مى شود اهمیت دارد، نه حالت رضایت .
و) رابطه خوشبختى و نبود رنج : در تمام موارد قبل ، خوشبختى و سعادت را یک امر وجودى دانسته و درباره آن بحث نمودیم ، اما اگر سعادت را امرى عدمى معنا کنیم ؛ یعنى ، سعادت را معادل با نبودن رنج و درد بیان کنیم - چنانچه این فکر در بین بیشتر مردم رایج است - آیا به تعریف درستى از سعادت دست یافته ایم ؟
واقعیت این است که این دیدگاه ، ناشى از جهل و عدم آشنایى انسان با حکم الهى است . چرا که آدمى هر روز در کنار خود بسیارى از رنج ها و مصیبتها را مى بیند که مقدمه اى براى رسیدن او به خوشیهاى بیشتر و بالاتر مى شود. چه دردها و بیماریهایى که خود درمان و سدى در برابر دردهاى بى درمان در انسان خواهد بود؛ چرا که سبب اختراع ابزار و امکاناتى شده است که به وسیله آن ابزار، از دردها و امراض ناگوارتر جلوگیرى به عمل مى آید.
بنابر این ، نبودن این درد و رنجها، نه تنها باعث سعادت انسانها نیست ، بلکه در بسیارى از موارد، وجود رنج و درد مقدمه وصول به سعادت است .
مولوى ، آن شاعر عارف و نکته سنج ، با بیانى دل انگیز به این نکته اشاره نموده است :

حسرت و زارى که در بیمارى است


وقت بیمارى همه بیدارى است


هر که او بیدارتر، پردردتر


هر که او هشیارتر رخ زردتر


پس بدان این اصل را اى اصل جو


هر که را درد است ، او بر دست بو

بنابر این مصیبتها، مادر خوشییها و سعادتها هستند. در واقع درصدى از سعادتها، مرهون وجود بلاها و دشواریهاست ، همانطور که گاهى در دل خوشبختى ها، شقاوتها و بدبختیها تکوین مى یابد؛ با این تفاوت ، سعادتى که مربوط به مرتبه روح و روان است ، متولد از یک شقاوت و بدبختى درونى نیست ، و هر سعادت و خوشى خارج - خارج از روح - نیز مى تواند باعث تولد یک شقاوت و یا رنج و بدبختى بیرونى و خارج باشد. به عنوان مثال ، زیبایى یا ثروت و... یکى از عوامل سعادت و خوشبختى خارج از روح و روان است ، اما همین عامل سعادت ، مى تواند باعث بدبختى صاحبش شود، چرا که مقدمه ورود او در بسیارى از گناهان و رنجها خواهد بود.
بنابر این سعادت یک مفهوم عدمى ؛ یعنى ، نبود درد و رنج نیست ، بلکه مفهومى وجودى است و با لذت ، آرزو و رضایت ارتباط دارد.
ز) رابطه خوشبختى و کمال : سعادت ارتباطى نزدیک و همسان با کمال دارد و به گفته ابن سینا (که استاد شهید مرتضى مطهرى نیز بر آن صحه نهاده است): سعادت عبارت از به فعلیت رسیدن استعدادهاى انسان بطور یکنواخت و هماهنگ است ، که موجب کمال انسان مى شود. یعنى فعلیت یافتن استعدادهاى روحى در مراحل عبادى ، سلامت نفس در مسائل اقتصادى ، رام نمودن هواى نفس در بعد اخلاقى و بدوش کشیدن وظایف اجتماعى ، که شرع ، عقل و وجدان بر عهده او نهاده است . خوشى زندگى ؛ یعنى ، وصول به حد اعلاى این مراتب که همواره با لذت ، رضایت ، سرور و خوشحالى روحى همراه باشد

ترجمه غزل ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست ؟


O fragrant morning breeze! The Beloved’s re st-place is where?
The dwelling of that Moon, Lover-slayer, Sorcerer, is where?

Dark is the night; and in front, the path of the Valley of Aiman:
The fire of Toor where? The time a nd the place of promise of beholding is where?

Whoever came to this world hath the mark of ruin:
In the tavern, ask ye saying: “The sensible one is where?”

One of glad tidings is he who knoweth the sign:
Many are the subtleties. The confidant of mysteries is where?

Every hair-tip of mine hath a thousand bits of work with Thee:
We, are where? And, the reproacher, void of work, is where?

Reason hath become distraught: that musky tress, where?
From us, the heart hath taken the corner: the eye-brow of the heart-possessor - is
where?

The cup, and the minstrel, and the rose, all are rea dy.
But, ease without the Beloved is not attainable. The Beloved is where?

Hafez! grieve not of the autumn wind in the sward of the world:
Exercise reasonable thought. The rose without the thorn is where?

ترجمه غزل گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب


I said: “O Sultan of lovely ones! show pity to this poor stranger.”
He said: “In the desire of his own heart, loseth his way the wretched stranger.”

To Him, I sa id: “Pass awhile with me.” He replied: “Hold me excused.”
A home nurtured one, what care be areth he for such griefs of the poor stranger?

To the gently nurtured one, asleep on the royal ermine, what grief,
If, should make the couch of thorn; and, the pillow of the hard stone, the poor stranger.

O thou in the chain of whose tress, are the souls of so many lovers,
Happily, fell that musky mole, on thy colored cheek, so strange.

In the color of the moon-like face, appeareth the reflec tion of wine:
Like the leaf of the Arghavan on the surface of the wild red rose, strange

Strangely hath fallen that ant-line around thy face:
Yet, in the picture gallery the musky line is not strange.

I said: “O thou tress of night-hue, the evening of the stranger!
“ In the morning time, be ware, if his need bewail this stranger.”

He said: “ Hafez!, friends are in the stage of astonishment:”
“Far it is not, if shattered and wretched sitteth the stranger.”

ترجمه غزل ساقیا بر خیز و در ده جام را خاک بر سر کن غم ایام را


O Saki! arise; and give the cup:
Strew dust on the head of the grief of time.

In my palm, place the cup of wine so that, from my breast,
I may pluck off this patched garment of blue color.

Although in the opinion of the wise, ill-fame is ours,
Not name nor fame, do we desire.

Give wine! with this wind of pride, how long,
Dust on the head of useless desire?

The smoke of the sigh of my burning heart
Consumed these immature ones.

Of the secret of my distraught heart, a friend,
Among high and low, none, I see.

Glad is my heart with a heart’s ease,
Who, from my heart, once took ease.

At the cypress in the sward, again looketh not
That one, who beheld that cypress of silvern limb.

Hafez! day and night, be patient, in adversity:
So that, in the end, thou mayst, one day, gain thy desire.