عاشقانه

قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما

عاشقانه

قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما

********

I'll lean on you and
you lean on me and
we'll be okay

-- Dave Matthews
من به تو تکیه می کنم و تو به من
و اونوقت همه چیزمون مرتبه

*******

Friendship is one mind
in two bodies.
-- Mencius


دوستی یعنی یک روح در دو بدن

******

Friends are God's way of taking care of us.

دوستان، روش خدا برای محافظت از ما هستن.

*****

Don't
walk in front of me,
I may not follow.
Don't walk behind me,
I may not lead.
Walk beside me and
be my friend.
-- Albert Camus
جلوی من قدم بر ندار،
شاید نتونم دنبالت بیام.
پشت سرم راه نرو،
شاید نتونم رهرو خوبی باشم.
کنارم راه بیا و دوستم باش.

****

A real friend
is one who walks in
when the rest
of the world walks out.

یک دوست واقعی اونی هستش که وقتی میاد
که تموم دنیا از پیشت رفتن

***

True friendship is
like sound health;
the value of it is
seldom known
until it is lost.

-- Charles Caleb Colton
دوستی واقعی مثل سلامتی هست
ارزش اون رو معمولا تا وقتی که از دستش بدیم نمی دونیم.

**

If you live to be a hundred,
I want to live to be
a hundred minus one day,
so I never have to live
without you.

-- Winnie the Pooh
اگر می خوای صد سال زندگی کنی
من می خوام یه روز کمتر از صد سال زندگی کنم
چون من هرگز نمی تونم بدون تو زنده باشم.

*

If you should die
before me, ask if you
could bring a friend.

-- Stone Temple Pilots
اگر تو خواستی قبل از من بمیری
بهم بگو که می خوای یه دوست رو هم همراه خودت ببری یا نه .

((به نام اونی که نامش زیبا ترین نام هاست))

وقتی نباشی...وقتی طرح صورتت
آهنگ صدات...احساست...یادت...روبرویم نباشد
وقتی تو حتی خیال هم نباشی...باور کن
باورکن...حتی آن زمان هم میتوانم روی آب
نقاشیت کنم.

عشق

عشق با یک لبخند شروع میشه با یک بوسه رشد میکنه و با اشک تموم
میشه.روشنترین آینده همیشه روی گذشته فراموش شده شکل میگیره.نمیشه تا
وقتی که دردها و رنجها رو دور نریختی توی زندگی به درستی پیش بری

oخواهشo

سلام دوستان
انشا الله که خوبید راستش سرمخیلی شلوغ شده ولی بازم سعی میکنم زود به زود آپ کنم ولی خواهش می کنم اگه شما هم مطلب خوبی داشتید برام بفرستید . یا در بخش نظرات یا از طریق alisas2006@noavar.com
ممنونم

دکتر نصر الله پورجوادی - برگرفته از: بوی جان ، مجموعه مقالا

اشعار عاشقانه وصفی در ادبیات فارسی به قدمت شعر فارسی است. از حنظله باد غیسی، شاعر دوره طاهریان و یکی از نخستین شعرای فارسی زبان، ابیاتی باقی مانده است که در آنها شاعر به وصف روی و خال معشوق پرداخته است؛ روی او را به آتش و خالش را به سپند تشبیه کرده است. فیروز مشرقی (متوفی 283 ه. ق)نیز در شعری به خط و لب و دندان معشوق، و در بیتی به سر و زلف مشکین او اشاره کرده است. ابو سلسک گرگانی، معاصر عمرولیث مژه معشوق را به دزدی تشبیه کرده که دل از شاعر ربوده است.

ابو الحسن شهید بلخی، شاعر و حکیم متکلّم سده سوم و چهارم هجری، در ابیاتی که از او به جا مانده است از زلف و بنا گوش و چشم و دیگر اعضای معشوق سخن گفته و در بیتی در وصف دهان معشوق گفته است که در تنگی همچون پسته‌ای است که جهان را بر شاعر چون پسته تنگ کرده است . این نوع تعریفها و وصفها از اندام و جوارح معشوق در اشعار اغلب شعرای قدیم فارسی، از رودکی و دقیقی بلخی و منجیک ترمذی در قرن سوم گرفته تا شعرای بلند آواز قرن چهارم از قبیل فردوسی و فرخی و عنصری دیده می‌شود.

بطور کلی عشق در نزد شعرای قرن های سوم و چهارم یکی از موضوعات اصلی بوده و ابیات فراوانی در تعریف عشق وحالات عاشق و صفات و اوصاف معشوق سروده شده است. بدین ترتیب شعر عاشقانه، و از جمله شعری که در آن اندام معشوق وصف می‌شده است، از لحاظ ادبی مراحلی از کمال خود را تا قرن پنجم پیموده است.

یکی از مسائلی که در مورد اشعار عاشقانه فارسی در این دوره می‌توان مطرح کرد نوع عشقی است که شاعر در نظر داشته است. دیدگاه شعرای مختلف در این اشعار چندان معلوم نیست و نمی‌دانیم که آیا عشق از نظر همه ایشان صرفاً عشق انسانی بوده و معشوق ایشان همان معشوق شعرای عصر جاهلی بوده یا لااقل از برای پاره‌ای از ایشان عشق دیگری مطرح بوده و معشوقی که وصف می‌کرده‌اند صرفاً یک معشوق انسانی نبوده است. به عبارت دیگر، وجود پیوندی میان شعر فارسی در قرنهای سوم و چهارم و تصوف بر ما معلوم نیست و نمی‌دانیم که عشق صوفیانه که عشق الهی بوده است در این شعر تاثیر گذاشته است یا خیر.

اصولاً نه در آثار شعرا و نه در آثار نویسندگان این عصر، مطلبی که به حل این مسئله کمک کند دیده نمی‌شود. حتی نویسندگان صوفی نیز این اشعار را مورد توجه و بحث قرار نداده‌اند ، و مثلاً در دو کتاب مهم و کلاسیک صوفیه، یعنی اللمع ابونصر سراج(متوفی 378 ه.ق) و التعریف ابوبکر کلاباذی(متوفی 380 یا 390 ه.ق)، که هر دو در نیمه دوم قرن چهارم تألیف شده است، شعر عاشقانه (حتی اشعار عربی که زبان این دو کتاب است )مورد بحث قرار نگرفته است.

بنابراین، اگرچه اشعار عاشقانه فارسی، از جمله اشعاری که در وصف اندام معشوق سروده شده است، در قرنهای سوم و چهارم به مرحله بلوغ رسیده و بازاری گرم پیدا کرده بوده است، تا جایی که ما اطلاع داریم، مورد توجه و عنایت صوفیه قرار نگرفته، و به عشقی که در این اشعار تعریف شده است از دیدگاه تصوف نگاه کرده نشده است.

توجه صوفیه به این نوع شعر ظاهراً درحدود اوایل قرن پنجم آغاز شده، و در این میان به نظر می‌رسد که مشایخ خراسان پیشقدم بوده‌اند. چه بسا این امر معلول تحولی بوده است که در قرن پنجم در تصوف مشایخ خراسان پدید آمده است. احتمالاً علت عدم توجه صوفیه به این قبیل اشعار تا قبل از قرن پنجم غلبه روح زهد و عبادت بر تصوف بوده است. ولی در نیمه دوم قرن چهارم و اوایل قرن پنجم در پاره‌ای از محافل و مکاتب، روح سکر و شیوه قلندری و رندی و ملامتی غلبه یافته و حال و هوای جدیدی در تصوف خراسان پدید آورده و عشق محور اصلی توجه مشایخ قرار گرفته و الفاظ و مضامین اشعار عاشقانه وسیله بیان نظریات و احوال ایشان گشته است.

آثار روح قلندری و رندی و شور عاشقانه را بیش از هر کس در شیخ ابوسعید ابوالخیر(357تا 440 ه.ق)، صوفی بزرگ نیمه اول قرن پنجم می‌توان مشاهده کرد. در مورد ابوسعید گفته‌اند که وی اول کسی بود که «افکار و خیالات تصوف را در شعر بیان نمود» .شرحی که از احوال ابوسعید در اسرار توحید نوشته‌اند، و اشعار عاشقانه‌ای که به وی نسبت داده‌اند فی الجمله حاکی از دیده جدیدی است که در این شیخ بلند آوازه و بطور کلی در فضای صوفیانه خراسان در نیمه اول قرن پنجم پدید آمده است.

یکی از گزارش های شایان توجه در این اثر داستانی مربوط به دوران کودکی شیخ است که بنابر آن شبی ابوسعید همراه پدر خود به مجلس سماع صوفیان می‌رود و در آنجا ابیاتی را از قوّال می‌شنود که در آن سخن از عشق و فداکاری و جان بازی عاشق به میان آمده است، ولی از اوصاف معشوق در آن سخنی نیست. در ابیات دیگری هم که سالها بعد ابوسعید از شیخ ابوالقاسم بشریاسین شنیده است باز از اوصاف معشوق سخنی نیست. ولی در میان «ابیاتی که بر زبان شیخ رفته» و محمدبن منور در فصل سوم اسرارالتوحید نقل کرده ابیاتی دیده می‌شود که در وصف زلف و رخسار معشوق سروده شده است، از جمله این ابیات:

تا زلف تو شاه گشت و رخسار تو تخت
افگن دلم برابر تخت تو رخت
روزی بینی مرا شده کشته بخت
حلقم شده در حلقه زلفین تو سخت

تاریخ این ابیات ظاهراً اوایل قرن پنجم هجری است و ما از روی همین قراین می‌توانیم حدس بزنیم که اشعار صوفیانه‌ای که در آنها معشوق و اعضای بدن او(بخصوص زلف و روی او) وصف می‌شده است متعلق به دوران پختگی اشعار عاشقانه در تصوف است. البته، از آنجا که گزارش مبسوط حالات شیخ ابوسعید ابوالخیر، یعنی اسرارالتوحید، در نیمه دوم قرن ششم، یعنی یک قرن و نیم بعد از حیات شیخ نوشته شده است؛ به سختی می‌توان حکمی قطعی درباره جزئیات وقایع و خصوصیات روحی شیخ و اقبال او به اشعار عاشقانه صادر کرد. صحت انتساب اشعاری که به ابوسعید نسبت داده شده است خود موضوعی است جداگانه. ولی صرف نظر از صحت و سقم انتساب هر یک از ابیات به شیخ، همین قدر می‌توان گفت که ابوسعید به شعر فارسی، از جمله شعر عاشقانه، از دیدگاه تصوف نگاه کرده است.

ابوسعید ابوالخیر تنها صوفی ای نبوده است که در عصر خود میان شعر عاشقانه فارسی و تصوف پیوند ایجاد کرده است. حال و هوای جدیدی که از نیمه قرن چهارم و بخصوص در قرن پنجم در تصوف خراسان پدید آمد مشایخ دیگر را نیز تحت تاثیر قرار داد. چگونگی این تاثیر در مشایخ این عصر خود محتاج به تحقیق است. در اینجا همین قدر می‌توان گفت که بطور کلی در نیمه اول قرن پنجم مشایخی بوده‌اند که به اشعار عاشقانه، از جمله اشعاری که درآنها چشم و زلف وابرو و خدّ و خال و قد و قامت معشوق و دیگر اعضای بدن او وصف می‌شده است، از دیدگاه عرفانی نگاه می‌کردند. این مطلب را از خلال گزارشی که نویسنده نامی تصوف در قرن پنجم یعنی علی بن عثمان هجویری در کشف المحجوب نوشته است به خوبی می‌توان استنباط کرد.

هجویری و شعر حرام

بحثی که هجویری در کشف المحجوب در باره سماع پیش کشیده است بحثی است بسیار مفصّل که در آن مسائلی چون حقیقت سماع و انواع آن،احکام و آداب سماع ، و آرای مشایخ مختلف درباره این موضوع و بالاخره رأی خود هجویری درباره این مسائل مطرح شده است. از جمله مسائلی که در این بخش مطرح شده است چیزهایی است که در مجلس سماع خوانده می‌شده است. آیات قرآن بهترین چیزی است که از نظر عموم صوفیه در این مجالس خوانده می‌شده است: «اولی تر مسموعات مر دل را به فواید و سرّ را به زواید و گوش را به لذات، کلام ایزد عزّاسمه است».

پس از قرآن، آنچه قوّالان در مجالس سماع می‌خوانده‌اند شعر بوده است. اشعاری که صوفیه در مجالس سماع می‌خوانده‌اند ابتدا شعر عربی بوده است. نمونه‌ای از این اشعار را هجویری خود در کشف المحجوب ذکر کرده است. البته، نظر صوفیه در مورد استفاده از اشعار در مجالس یکسان نبوده است ، بعضی آن را مباح می‌دانسته‌اند و بعضی حرام. این حکم بستگی به محتوای شعر داشته است.

در ضمن بررسی محتوای اشعار است که هجویری به اشعاری اشاره می‌کند که در آنها اندام معشوق وصف می‌شده است. این قبیل اشعار ظاهراً به فارسی بوده است و بحثی که هجویری در باره آنها پیش کشیده است حاکی از نخستین نشانه‌های پیوند تصوف و شعر عاشقانه فارسی است.

آنچه در اینجا منظور نظر ماست مسئله پیوند تصوف با شعر عاشقانه بطور کلی نیست ، بلکه نظری است که هجویری نسبت به یک دسته خاص از این اشعار داشته، یعنی اشعاری که در وصف اعضای معشوق از قبیل چشم و رخ و خدّ و خال او در مجالس سماع خوانه می‌شده است. این الفاظ بعدها در تصوف به عنوان اصطلاحات استعاری و الفاظ رمزی توسط مشایخ مختلف مورد بحث قرار گرفته و رسایل متعددی نیز در تعریف آنها تدوین شده است.

البته، همان طور که قبلاً گفته شد، این قبیل الفاظ در صدر تاریخ شعر فارسی، یعنی در قرون سوم و چهارم، از این دیدگاه مورد توجه قرار نگرفته است. لا اقل شواهدی دالّ بر آن در دست نیست. داستان ورود این الفاظ به محافل صوفیه و کاری که صوفیه با آنها کردند و از آنها به عنوان رمز استفاده کرده معانی ما بعد الطبیعی و حقایق الهی از برای آنها قائل شدند خود مطلبی است که ما در صدد شرح آن هستیم. ابتدای پیوند این الفاظ با تصوف ظاهراً اوایل قرن پنجم بوده، ولی چنانکه از بحث هجویری پیداست، این الفاظ در این دوره به عنوان اصطلاح وارد تصوف نشده است.

اصولاًَ مبحث اصطلاحات در تصوف یکی از مباحث عمده این علم است و پیدایش این مبحث در نزد صوفیه نیز همزمان با تکوین تصوف نظری بوده است و نویسندگان کلاسیک همواره بخش خاصی از کتابهای خود را به ذکر و تعریم مصطلحات اختصاص می‌داده‌اند. مثلاً دو کتاب مهمی که در قرن چهارم تدوین شده و ما قبلاً از آنها نام بردیم، یعنی اللمع و التعرف، الفاظ اصطلاحی را به تفصیل شرح داده‌اند. دو کتاب دیگر که از امهات کتب صوفیه در قرن پنجم است، یعنی رسائل قشیری و کشف المحجوب هجویری نیز بحثی مستوفی در این خصوص پیش کشیده‌اند.

در همه این آثار الفاظی که به عنوان اصطلاح تعریف شده است الفاظ متداول در نزد شعرا نیست، و در هیچ یک از آنها ذکری و بحثی از وصف زلف و خدّ و خال و اعضای بدن معشوق به میان نکشیده شده است. این خود نشان می‌دهد که اصولاً عنوان اصطلاح در تصوف تا نیمه قرن پنجم و حتی اواخر آن منحصراً به الفاظ خاصی چون فنا و بقا، تلوین و تکمین، حال و مقام، وقت و نفس، سکر و صحو و نظایر آنها اطلاق می‌شده است. ولی هجویری، اگر چه او مانند سراج و کلاباذی وقشیری، در بحث خود در باره اصطلاحات اشاره‌ای به الفاظ شعری نکرده است، به خلاف ایشان از این الفاظ بکلی غفلت نکرده است. وی همان طور که گفته شد در ضمن بحث درباره سماع صریحاً به این قبیل الفاظ اشاره کرده و آنها را، البته نه به عنوان اصطلاح، مورد بحث قرار داده است.

بحثی که هجویری در باره الفاظ زلف و خدّ و خال و چشم و ابرو پیش کشیده است از چند لحاظ قابل توجه است. وی، چنان که می‌دانیم، نخستین نویسنده‌ای است که موضوع تصوف را بطور کامل و مبسوط به زبان فارسی تألیف کرده است. البته قبل از او ابوابراهیم اسماعیل مستملی بخاری (متوفی احتمالاً 432 ه.ق) شرح مبسوطی به کتاب التعرف کلاباذی به زبان فارسی نوشته است. ولی کشف المحجوب شرح کتاب دیگران نیست، بلکه یک تصنیف مستقل است، و لذا هجویری با نوشتن این کتاب سنت جدیدی در تصوف پدید آورده است.

تا قبل از او کتاب هایی که نویسندگان در این علم می‌نوشتند به عربی بود. مثلاً اللمع و التعرف که از امهات کتب صوفیه است هر دو به عربی است، اگر چه نویسندگان آنها ایرانیند. حتی قشیری که از مشایخ نیشابور بود رساله خود را در قرن پنجم به عربی نوشت. هجویری اولین کسی بود که کتابی مانند اللمع و التعرف و رساله به زبان فارسی می‌نوشت. شاید دلیل عمده پیش کشیدن اشعار عاشقانه وصفی و الفاظ زلف و خدّ و خال و چشم و ابرو نیز در این کتاب زبان آن بوده است. طرح مسئلّه الفاظی که در اشعار فارسی رواج پیدا کرده و صوفیه ایرانی آنها را می‌خوانده‌اند در یک کتاب فارسی کاملاً طبیعی به نظر می‌رسد.

نکته دیگر این است که کتاب هجویری به این الفاظ خود نشان می‌دهد که در زمان او این الفاظ وارد تصوف شده بوده است. راه ورود آنها نیز مجالس صماع صوفیه بوده است. به عبارت دیگر، از راه مجالس سماع بود که اشعار عاشقانه فارسی، بخصوص اشعاری که در آنها وصف خال و خدّ و زلف و رخ معشوق می‌شد، وارد تصوف ایرانی شد و این طبیعی ترین راهی بود که شعر فارسی می‌توانست از آن وارد تصوف شود. دقیقاً به همین دلیل است که هجویری مسئله این الفاظ را در ضمن بحث سماع پیش کشیده است. ولی کاری که خود هجویری کرد نیز قدم مهمی بود که در تصوف برداشته می‌شد. وی نخستین بار این الفاظ را وارد صوفیه کرد.

این نکته از لحاظ تاریخی بسیار مهم است که در اولین کتاب کلاسیکی که در تصوف به زبان فارسی تألیف می‌شد، یک دسته از الفاظ خاص که در شعر فارسی به کار می‌رفته است موضوع بحث قرار می‌گیرد. البته، همان طور که گفته شد قبل از هجویری کتاب دیگری به فارسی در تصوف نوشته شده بود و آن شرح تعرف بود. نویسنده این شرح، اسماعیل مستملی بخاری، نیز بحث مبسوطی درباره سماع پیش کشیده است، ولی ذکری درباره الفاظ زلف و خدّ و خال و چشم و غیره به میان نیاورده است.

وی در مورد سماع معتقد است که " اگر به قدر ضرورت باشد مباح و اگر در خیر و طاعت باشد حلال است، اما چون غزل و قضیب باشد معصیت گردد، مگر که حال ضرورت گردد آنگاه به قدرضرورت مباح باشد ".

از این جمله می‌توان استنباط کرد که در اوایل قرن پنجم، در زمان مستملی بخاری، قوالانی در مجلس سماع به خواندن اشعار عاشقانه(تشبیب یا نسیب) می‌پرداخته‌اند، ولی از فحوای کلام این نویسنه معلوم نمی‌شود که این اشعار فارسی بوده است یا عربی و دقیقاً چه نوع ابیاتی با چه نوع الفاظی انتخاب می‌شده است. به هر حال، اسماعیل بخاری ذکری از الفاظی چون زلف و خدّ و خال و غیره به میان نیاورده است، و لذا باید گفت تا جایی که ما می‌دانیم، مبتکر این بحث در تصوف هجویری بوده است.

آری با ورود این الفاظ به حوزه تصوف فصل جدیدی در تاریخ تصوف در ایران آغاز می‌شود. البته، همان طور که خواهیم دید، هجویری بحث این الفاظ را کم و بیش به طور استصرادی مطرح می‌کند، و نظر او نیز در مورد آنها چندان مساعد نیست، ولی به هر حال این از اهمیت اصل مطلب، یعنی ورود این الفاظ در کنب کلاسیک، نمی‌کاهد. حال بپردازیم به بحثی که نویسنده در باره اشعار عاشقانه وصفی مطرح کرده است.

همان طور که اشاره شد، بحث هجویری در باره الفاظ زلف و خدّ و خال و رخ و غیره با توجه به استعمال آنها در شعر و از این حیث که شعر از جمله چیزهایی بوده است که قوّالان می‌خوانده‌اند مطرح شده است. این بحث در آخرین بخش کتاب کشف المحجوب در«باب سماع و ما یتعلق به» طرح شده است.

هجویری می‌خواهد به این سؤال پاسخ دهد که آیا خواندن شعر، هر نوع شعر، در مجلس سماع جایز است یا نه. چنان که خواهیم دید، پاسخ این سؤال منفی است. از نظر او شنیدن بعضی از اشعار در مجلس سماع حلال است و بعضی دیگر حرام. اشعاری که در آنها وصف خدّ و خال و زلف شده است در دسته دوم، یعنی جزو اشعار حرام است، وهجویری شنیدن آنها را جایز نمی‌داند.
امروزه برای ما تا حدودی عجیب است که بشنویم شخصی که خود یکی از اعاظم نویسندکان صوفیه بوده است شنیدن اشعار صوفیه را حرام می‌دانسته است.

ولی اگر ما به این نویسنده در جایگاه تاریخی خودش نگاه کنیم ، خواهیم دید که سخن او تعجب آور نیست. هجویری در زمانی کتاب خود را می‌نوشت که تصوف تازه از فضای زاهدانه و عابدانه تا حدی خارج می‌شد و با ذوق و شور و حالی که در ادب فارسی بود آشنا می‌شد. هجویری خود با وجود اینکه ایرانی بود و زبان مادریش فارسی بود و به فارسی چیز می‌نوشت هنوز مانند قشیری ، وبر خلاف ابوسعید ابوالخیر، تحت تأثیر همین تصوف زاهدانه و عابدانه‌ای بود که با روحیه مشایخ بغداد و بصره بیشتر سازگاری داشت. وی یک صوفی متشرع بود وتأکید او بر شریعت نیز تا حدودی قشری به نظر می‌رسد. این روحیه متشرعانه را در بحث وی درباره شعر بطور کلی و الفاظی که شعرا بکار می‌برند و با آنها به وصف معشوق می‌پردازند می‌توان مشاهده کرد.

همان طور که قبلاًًًً اشاره شد، هجویری خواندن و شنیدن اشعار را در مجالس سماع بطور مطلق حرام نمی‌داند. شعر از نظر او مباح است. اصولاً در مورد شعر فی نفسه نمی‌توان حکمی کرد؛ زمانی می‌توان در مورد شعر حکم کرد که محتوای آن در نظر گرفته شود. بررسی محتوای شعر هجویری را به بحث در باره انواع آن می‌کشاند. شعر بطور کلی بر حیث محتوا به دو قسم است: شعر نیکو و شعر زشت.

شعر نیکو شعری است که در آن « از حکمت و مواعظ و استدلال اندر آیات خداوند» سخن به میان آمده باشد. در واقع هر سخنی که در آن حکمت و موعضه باشد، خواه به نثر و خواه به نظم، سخنی است نیکو و شنیدن آن حلال. پس خواندن و شنیدن این قبیل اشعار در مجالس سماع حلال است. اما سخن زشت سخنی است که در آن غیبت و بهتان و فحش و ناسزا و کفر باشد. این نوع سخن ، خواه به نثر باشد خواه به نظم، حرام است. پس خواندن و شنیدن اشعار زشت، یعنی اشعاری که در غیبت اشخاص یا در بهتان و فحش به ایشان سروده شده باشد، یا اشعاری که کفر آمیز باشد، در مجالس سماع حرام است. این خلاصه نظر هجویری است در باره شعر.

در ضمن این بحث در باره اقسام شعر و بخصوص بحث درباره اشعار حرام، هجویری نظر گروه دیگری را بیان می‌کند که دقیقاً مربوط به بحث ما می‌شود.

گروهی که منظور نظر هجویری بوده است ظاهراً دسته‌ای از صوفیه بوده‌اند که در اشعار خود به محاکات پرداخته و اعضای بدن معشوق را وصف می‌کردهاند. این دسته از صوفیه، بنا به قول هجویری، شعر را بطور مطلق حلال می‌دانسته‌اند. ولی همان طور که وی مخالف کسانی است که شعر را مطلقاً حرام می‌پنداشته‌اند، با این گروه نیز که شعر را فی الجمله حلال می‌دانسته‌اند مخالف است.

البته، هجویری برای اینکه ثابت کند شعر بطور مطلق حلال نیست مثال اشعار حاوی غیبت و بهتان و فحش و کفر را ذکر می‌کند. ولی این دسته از صوفیه مرادشان این قبیل اشعار نبوده است. اشعار ایشان اشعار فلسفی و حکمت آمیز نیز نبوده است. شعر ایشان شعری بوده است در وصف زلف و خال و اعضای دیگر معشوق:
گروهی جمله آن(یعنی شعر) را حلال دارند و روز و شب غزل و صفت زلف و خال بشنوند و اندرین بر یکدیگر حجج آرند.

این گروه چه کسانی بودند و به کدام طایفه تعلق داشتند و کجا می‌زیستند؟ هجویری در این خصوص توضیحی نمی‌دهد. ولی وی در اینجا مطلبی را از این گروه نقل می‌کند که از لحاظ تاریخی حائز کمال اهمیت است. مطلبی که هجویری ذکر می‌کند عقیده این گروه از صوفیه در باره معانی الفاظی چون «چشم و رخ و زلف و خدّ وخال» است. از نظر این دسته از صوفیه این الفاظ عباراتی بوده است که به مبانی دیگری اشاره می‌کرده است. البته بحث بر سر مراد شاعر و یا حتی قول او نیست، بلکه بحث بر سر برداشت شنونده است.

صوفیان مذبور کاری به این نداشتند که شاعر چه معنایی را از این الفاظ اراده کرده بوده است. دلیل ایشان برای حلال بودن این اشعار تلقی ای بوده است که خود ایشان از آنها داشتند. تلقی ایشان ار این اشعار این بوده که الفاظ چشم و رخ و خدّ وخال و زلف همه اشاره به حق است. پس صوفی ای که در سماع اشعاری را می‌شنیده و از آنها به وجد درمی آمده، در آن الفاظ نظرش به معشوق انسانی نبوده است. عشق او عشق انسانی نیست. او عاشق حق است و لذا می‌گوید :«من اندر چشم و رخ و خدّ و خال حق می‌شنوم و آن می‌طلبم».

بنابراین، ملاحظه می‌شود که در زمان هجویری، یعنی در نیمه اول قرن پنجم، نه تنها محاکات عاشقانه شعرای فارسی زبان و الفاظی که در وصف اندام و جوارح معشوق بکار می‌بردند وارد حلقه‌های بعضی از صوفیه شده بوده، بلکه همزمان با آن نظریه جدیدی نیز در تفسیر این قبیل اشعار و الفاظ پیدا شده بوده است. به عبارت دیگر، علت ورود این اشعار و الفاظ به تصوف این بوده است که صوفیه آنها را به معانی ظاهری حمل نمی‌کردند. بلکه معانی دیگری که به حقایق الهی اشاره می‌کرده است از برای آنها در نظر می‌گرفتند.

این معانی دقیقاً چه بوده، و آیا هر یک از این الفاظ به معنایی خاص اشاره می‌کرده است یا نه؟ هجویری در این باره چیزی نمی‌گوید. شاید هم هنوز در این مرحله ابتدایی چنین تفصیلی پیدا نشده است، و صوفیه هر لفظ را اشاره به یک معنی خاص در نظر نمی‌گرفتند. به هر حال، چیزی که منظور نظر هجویری است شرح و بسط عقاید این دسته یست، او می‌خواهد نظر این دسته را رد کند و بگوید این قبیل اشعار حرام است و قوّالان نباید آنها را در مجالس سماع بخوانند.

هجویری دلیلی هم رای مدعای خود ذکر می‌کند. اما نه دلیل او دراینجا اهمیت دارد و نه نظر او درباره این دسته از صوفیه. آنچه ازنظر ما حائز اهمیت است نفس گزارش او در باره این گروه و بدعتی است که در تصوف گذاشته‌اند؛ و این از لحاظ جامعه شناسی قرن پنجم و تصوف( بخصوص در خراسان) و همچنین تاریخ ادبیات فارسی نکته‌ای است شایان توجه.

دکتر پورجوادی در پایان بخش نخست این مبحث می گوید: همان طور که ملاحظه کردیم، نظر آن دسته از صوفیانی که در زمان هجویری در مجالس سماع تشبیب یا نسیب می‌خواندند و اسامی اعضای صورت معشوق را با معانی عرفانی به کار می‌بردند مورد قبول پاره‌ای دیگر از مشایخ صوفیه، ازجمله نویسنده‌ای چون هجویری که خود یکی از مهمترین نویسندگان صوفی در تاریخ تصوف است، نبوده و هجویری ایشان را نکوهش کرده و صوفی نما خوانده است. تصور این امر دشوار است که اگر هجویری و هجویری ها در صحنه ادبیات صوفیه پیروز می‌شدند بر سر شعر فارسی چه می‌آمد.

خوشبختانه ایشان در ایران شکست خوردند، و پیروان همان کسانی که هجویری ایشان را جاهل و صوفی نما خوانده بود مجالی به این سخنان و آراء ندادند و به کمک همان الفاظ با معانی عرفانی که برای آنها قائل بودند جمال معشوق ازل را در صفحات دوانین خود با تشبیهات واستعارات متنوع و بدیع خود آراستند، و به غزل فارسی نیز نیرو بخشیدند و راه را برای خداوندگان شعر فارسی، از جمله عطار و مولوی و سعدی و حافظ هموار ساختند.

رای هجویری، با همه‌ شدت و تندی‌ای که در لحن کلام او بود، آنقدر سست بود که هیچگاه در ایران خریداری جدی پیدا نکرد. نیم قرن پس از او، شخصی که کم و بیش همزمان با تصنیف کشف المحجوب در یکی از روستاهای خراسان به دنیا آمده بودف بدون اعتنا به تکفیر هجویری و هجویری ها نظریه‌ای بکر و استوار از لحاظ فلسفی و عرفانی درباره‌ی رموز الفاظی چون چشم و زلف و خد و خال معشوق ابراز کرد که عملا رای هجویری و امثال او را در تاریخ تصوف ایران بدست فراموشی سپرد.

این شخص کسی جز موسس تصوف نظری ادبیات فارسی یعنی خواجه احمد غزالی نبود. نظر احمد غزالی را ما در جای دیگر مورد بحث قرار خواهیم داد. در اینجا می‌خواهیم در نظر مشهورترین صوفی و فقیه نیمه دوم قرن پنجم، یعنی ابوحامد محمد غزالی، برادر بزرگ خواجه احمد، نیز باخبر شویم.
عنوان اصلی مقاله : شعر عاشقانه و آغاز پیوند آن با تصوف

فروغ فرخزاد - دفتر عصیان

بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن امروز
گر چه از درگاه خود می رانیم
اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
سینه سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایه تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده یی
ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
آه ... آیا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را
یک زمان با من نشینی ‚ با من خاکی
از لب شعر م بنوشی درد هستی را
سالها در خویش افسردم ولی امروز
شعله سان سر می کشم
تا خرمنت سوزم
یا خمش سازی خروش بی شکیبم را
یا ترا من شیوه ای دیگر بیاموزم
دانم از درگاه خود می رانیم ‚ اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
چیستم من زاده یک شام لذتباز
ناشناسی پیش میراند در
این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم
کی رهایم کرده ای ‚ تا با دوچشم باز
برگزینم قالبی ‚ خود از برای خویش
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه پای خویش
من به دنیا آمدم تا در جهان تو
حاصل
پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت
ظلمت شبهای کور دیرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مرد و پر شد گوشهایم از صدای تو
کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
رو بسوی آسمانهای
دگر پر زد
نطفه اندیشه در مغزم بخود جنبید
میهمانی بی خبر انگشت بر در زد
میدویدم در بیابانهای وهم انگیز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را اما
از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست
راه من تا دور دست دشتها می رفت
من شناور در
شط اندیشه های خویش
می خزیدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
چیستم من از کجا آغاز می یابم
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان راز می تابم
از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش
دانه اندیشه را در
من که افشانده است
چنگ در دست من و چنگی مغرور
یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است
گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه می بود ؟
باز آیا می توانسم که ره یابم
در معماهای این دنیای رازآلود
ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و
پیچاپیچ
سایه افکندی بر آن پایان و دانستم
پای تا سر هیچ هستم ‚ هیچ هستم ‚ هیچ
سایه افکندی بر آن پایان و در دستت
ریسمانی بود و آن سویش به گردنها
می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش
دوزخ نصیب کفر گویان باد
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
خویش را ‌آینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت ‚ گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرست تو
گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه
چوپانست ره بر گرگ بگشوده
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
می زده در گوشه ای آرام آسوده
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
آفریدی خود تو این شیطان ملعون را
عاصیش کردی او را سوی ما راند ی
این تو بودی ‚ این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی در راه بنشاندی
مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد
هر چه زیبا بود
بیرحمانه بخشیدیش
شعر شد ‚ فریاد شد ‚ عشق و جوانی شد
عطر گلها شد بروی دشتها پاشید
رنگ دنیا شد فریب زندگانی شد
موج شد بر دامن مواج رقاصان
آتش می شد درون خم به جوش آمد
آن چنان در جان می خواران خروش افکند
تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجه چنگی به خود پیچید
لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد
سحر آوازش در این شبهای ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بیابان شد
بانگ پایش در دل محرابها رقصید
برق چشمانش چراغ رهنورردان
شد
هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش
در ره زیبا پرستانش رها کردی
آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
گنبد مینای ما را پر صدا کردی
چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تیره قوم ثمود تو
خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی
تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد
سوختیشان ‚ سوختی با برق سوزانی
وای از این بازی ‚ از این بازی درد آلود
از چه ما را این چنین بازیچه می سازی
رشته تسبیح و در دست تو می چرخیم
گرم می چرخانی و
بیهوده می تازی
چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با خطا این لفظ مبهم آشنا گشتیم
تو خطا را آفریدی او بخود جنبید
تاخت بر ما عاقبت نفس خطا گشتیم
گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟
هیچ در این روح طغیان کرده عاصی
زو نشانی بود
یا آوای پایی بود
تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگویی میتوانی این چنین باشی
تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم
بر سر ما پتک سرد آهنین باشی
چیست این شیطان از درگاهها رانده
در سرای خامش ما میهمان مانده
بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
عطر لذتها ی دنیا را
بیافشانده
چیست او جز آن چه تو می خواستی باشد
تیره روحی ‚ تیره جانی ‚ تیره بینایی
تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند
تیره آغازی ‚ خدایا ‚ تیره پایانی
میل او کی مایه این هستی تلخست
رای او را کی از او در کار پرسیدی
گر رهایش کرده بودی تا بخود باشد
هرگز
از او در جهان تقشی نمی دیدی
ای بسا شبها که در خواب من آمد او
چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند
سخت مینالیدند می دیدم که بر لبهاش
ناله هایش خالی از رنگ فسون بودند
شرمگین زین نام ننگ آلوده رسوا
گوشیه یی می جست تا از خود رها گردد
پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد
ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد
گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است
شیطان : تف بر این هستی بر این هستی درآلود
تف بر این هستی که اینسان نفرت انگیزست
خالق من او و او هر دم به گوش خلق
از چه می گوید چنان بودم چنین باشم
من
اگر شیطان مکارم گناهم چیست ؟
او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم
دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
دام صیادی به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد
دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
منتظر برپا ملکهای عذاب او
نیزه های آتشین و خیمه های دود
تشنه قربانیان بی حساب او
میوه تلخ درخت وحشی زقوم
همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
آن شراب از حمیم دوزخ آغشته
ناز ده کس را شرار تازه ای در دل
دوزخش از ضجه های درد خالی بود
دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت
تا
به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فریب خلق را آموخت
من چه هستم خود سیه روزی که بر پایش
بندهای سرنوشتی تیره پیچیده
ای مریدان من ای گمگشتگان راه
راه ما را او گزیده ‚ نیک سنجیده
ای مریدان من ای گمگشتاگان راه
راه راهی نیست تا راهی به او جوییم
تا به کی در جستجوی راه می کوشید
راه ناپیداست ما خود راهی اوییم
ای مریدان من ای نفرین او بر ما
ای مریدان من ای فریاد ما از او
ای همه بیداد او ‚ بیداد او بر ما
ای سراپا خنده های شاد ما از او
ما نه دریاییم تا خود ‚ موج خود گردیم
ما نه طوفانیم تا خود ‚
خشم خود باشیم
ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
از چه می کوشیم تا خود چشم خود باشیم
ما نه آغوشیم تا از خویشتن سوزیم
ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم
ما نه ما هستیم تا بر ما گنه باشد
ما نه او هستیم تا از خویشتن ترسیم
ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم
دام
خود را با فریبی تازه می گسترد
او برای دوزخ تبدار سوزانش
طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد
ای مریدان من ای گمگشتگان راه
من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم
گر چه او کوشیده تا خوابم کند اما
من که شیطانم دریغا سخت بیدارم
ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم پیاپی اشک باریدم
ای بسا شبها که من لبهای شیطان را
چون ز گفتن مانده بود آرام بوسیدم
ای بسا شبها که بر آن چهره پرچین
دستهایم با نوازش ها فرود آمد
ای بسا شبها که تا آوای او برخاست
زانوانم بی تامل در سجود آمد
ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ
آرزو
می کرد تا یک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی خدای نیمی از دنیای دون باشد
بارالها حاصل این خود پرستی چیست ؟
ما که خود افتادگان زار مسکینیم
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ‚ نقش جادویی نمی بینیم
ساختی دنیای خاکی را و میدانی
پای تا سر جز سرابی ‚ جز فریبی نیست
ما عروسکها و دستان تو دربازی
کفر ما عصیان ما چیز غریبی نیست
شکر گفتی گفتنت ‚ شکر ترا گفتیم
لیک دیگر تا به کی شکر ترا گوییم
راه می بندی و می خندی به ره پویان
در کجا هستی ‚ کجا ‚ تا در تو ره جوییم
ما که چون مومی به
دستت شکل میگیریم
پس دگر افسانه روز قیامت چیست
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم
این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
سر به سر آتش سراپا ناله های درد
پس غل و زنجیرهای تفته بر پا
از غبار جسمها خیزنده دودی سرد
خشک و تر با هم
میان شعله ها در سوز
خرقه پوش زاهد و رند خراباتی
می فروش بیدل و میخواره سرمست
ساقی روشنگر و پیر سماواتی
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بی پناهانیم و دوزخبان سنگین دل
هر زمان گوید که در هر کار یار ماست
یاد باد آن پیر
فرخ رای فرخ پی
آن که از بخت سیاهش نام شیطان بود
آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
هر چه او می گفت دانستم نه جز آن بود
این منم آن بنده عاصی که نامم را
دست تو با زیور این گفته ها آراست
وای بر من وای بر عصیان و طغیانم
گر بگویم یا نگویم جای من آنجاست
باز در
روز قیامت بر من ناچیز
خرده میگیری که روزی کفر گو بودم
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم
کفه ای لبریز از گناه من
کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا
چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
میل دل یا سنگهای تیره صحرا؟
خود چه آسانست در ان
روز هول انگیز
روی در روی تو از خود گفتگو کردن
آبرویی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن
در کتابی ‚ یا که خوابی خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم
تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
در ترازویت ریا دیدم ریا دیدم
خشم کن
اما ز فریادم مپرهیزان
من که فردا خاک خواهم شد چه پرهیزی
خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه من خدایا صید ناچیزی
تو گرسنه دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگین تکدرختانش
از دم آنها فضا ها تیره و مسموم
آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش
در پس دیوارهایی
سخت پا برجا
هاویه آن آخرین گودال آتشها
خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
جسمهای خاکی و بی حاصل ما را
کاش هستی را به ما هرگز نمیدادی
یا چو دادی ‚ هستی ما هستی ما بود
می چشیدم این شراب ارغوانی را
نیستی ‚ آن گه ‚ خمار مستی ما بود
سالها ما
آدمکها بندگان تو
با هزاران نغمه ی ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل ترا هم خوب فهمیدیم
تا ترا ما تیره روزان دادگر خوانیم
چهر خود را در حریر مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
نسیه دادی ‚ نقد عمر از خلق بستاندی
گرم از هستی ‚ ز هستی ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجاده ساییدند
از تو نامی بر لب و در عالم و رویا
جامی از می چهره ای ز آن حوریان دیدند
هم شکستی ساغر امروزهاشان را
هم به فرداهایشان با کینه خندیدی
گور خود گشتند و ای باران رحمتها
قرنها بگذشت و بر آن
نباریدی
از چه میگویی حرامست این می گلگون؟
در بهشت جویها از می روان باشد
هدیه پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری یی از حوریان آسمان باشد
میفریبی هر نفس ما را به افسونی
میکشانی هر زمان ما را به دریایی
در سیاهیهای این زندان میافروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رویایی
ما
اگر در این جهان بی در و پیکر
خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
بارالها باز هم دست تو در کارست
از چه میگویی که کاری ناروا کردیم؟
در کنار چشمه های سلسبیل تو
ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را
سایه های سدر و طوبی ز آن خوبان باد
بر تو بخشیدیم این لطف خدایی را
حافظ ‚ آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر جوی بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
چیست این افسانه رنگین عطرآلود
چیست این رویای جادوبار سحر آمیز
کیستند این حوریان این خوشه های نور
جامه هاشان از حریر نازک
پرهیز
کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم
لرزش موج خیال انگیز دامانها
میخرامند از دری بر درگهی آرام
سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها
آبها پاکیزه تر از قطره های اشک
نهرها بر سبزه های تازه لغزیده
میوه ها چون دانه های روشن یاقوت
گاه چیده ‚ گاه بر هر شاخه
ناچیده
سبز خطانی سرا پا لطف و زیبایی
ساقیان بزم و رهزن های گنج دل
حسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل
قصر ها دیوارهاشان مرمر مواج
تخت ها بر پایه هاشان دانه ی الماس
پرده ها چون بالهایی از حریر سبز
از فضاها می ترواد عطر
تند یاس
ما در اینجا خاک پای باده و معشوق
ناممان میخوارگان رانده رسوا
تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی
مومنان بیگناه پارسا خو را
آن گناه تلخ وسوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت
در بهشت بارالها خود ثوابی بود
هر چه داریم از تو داریم ای که خود گفتی
مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست
هر که را من خواهم او را تیره دل سازم
هر که را من برگزینم پاکدامنست
پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
تا درون غرفه های عاج ره یابیم
یا برانی یا بخوانی میل میل تست
ما ز فرمانت خدایا رخ
نمی تابیم
تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
تو چه هستی جز دو دست گرم در بازی
دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
می دمی تا بنده سر گشته ای سازی
تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
جز یکی سدی به راه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
گاه می آیی و می خندی به روی
ما
تو چه هستی ؟ بنده نام و جلال خویش
دیده در آینه دنیا و جمال خویش
هر دم این آینه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه های بی زوال خویش
برق چشمان سرابی ‚ رنگ نیرنگی
شیره شبهای شومی ‚ ظلمت گوری
شاید آن خفاش پیر خفته ای کز خشم
تشنه سرخی
خونی ‚ دشمن نوری
خود پرستی تو خدایا خود پرستی تو
کفر می گویم تو خارم کن تو خاکم کن
با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدایی در دلم بنشین و پاکم کن
لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم
بعد از آن یا اشک یا لبخند یا فریاد
فرصتی
تا توشه ره را بیندوزی

نیما یوشیج -افسانه

در شب تیره ، دیوانه ای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
در دره ی سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ی گیاهی فسرده
می کند داستانی غم آور
در میان بس آشفته مانده
قصه ی دانه اش هست و دامی
وز همه گفته ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان
ای دل من ، دل من ، دل من
بینوا ، مضطرا ، قابل من
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی
که ره رستگاری بریدی ؟
مرغ هرزه درایی ، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی
تا بماندی زبون و فتاده ؟
می توانستی ای دل ، رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس
هر دمی یک ره و یک بهانه
تا تو ای مست ! با من ستیزی
تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری
عالمی دایم از وی گریزد
با تو او را بود سازگاری
مبتلایی نیابد به از تو
افسانه : مبتلایی که ماننده ی او
کس در این راه لغزان ندیده
آه! دیری است کاین قصه گویند
از بر شاخه مرغی پریده
مانده بر جای از او آشیانه
لیک این آشیان ها سراسر
بر کف بادها اندر آیند
رهروان اندر این راه هستند
کاندر این غم ، به غم می سرایند
او یکی نیز از رهروان بود
در بر این خرابه مغازه
وین بلند آسمان و ستاره
سالها با هم افسرده بودید
وز حوادث به دل پاره پاره
او تو را بوسه می زد ، تو او را
عاشق : سال ها با هم افسرده بودیم
سالها همچو واماندگی
لیک موجی که آشفته می رفت
بودش از تو به لب داستانی
می زدت لب ، در آن موج ، لبخند
افسانه : من بر آن موج آشفته دیدم
یکه تازی سراسیمه
عاشق : اما
من سوی گلعذاری رسیدم
در همش گیسوان چون معما
همچنان گردبادی مشوش
افسانه : من در این لحظه ، از راه پنهان
نقش می بستم از او بر آبی
عاشق : آه! من بوسه می دادم از دور
بر رخ او به خوابی چه خوابی
با چه تصویرهای فسونگر
ای اسفانه ، فسانه ، فسانه
ای خدنگ تو را من نشانه
ای علاج دل ، ای داروی درد
همره گریه های شبانه
با من سوخته در چه کاری ؟
چیستی ! ای نهان از نظرها
ای نشسته سر رهگذرها
از پسرها همه ناله بر لب
ناله ی تو همه از پدرها
تو که ای ؟ مادرت که ؟ پدر که ؟
چون ز گهواره بیرونم آورد
مادرم ، سرگذشت تو می گفت
بر من از رنگ و روی تو می زد
دیده از جذبه های تو می خفت
می شدم بیهوش و محو و مفتون
رفته رفته که بر ره فتادم
از پی بازی بچگانه
هر زمانی که شب در رسیدی
بر لب چشمه و رودخانه
در نهان ، بانگ تو می شنیدم
ای فسانه ! مگر تو نبودی
آن زمانی که من در صحاری
می دویدم چو دیوانه ، تنها
داشتم زاری و اشکباری
تو مرا اشک ها می ستردی ؟
آن زمانی که من ، مست گشته
زلف ها می فشاندم بر باد
تو نبودی مگر که همآهنگ
می شدی با من زار و ناشاد
می زدی بر زمین آسمان را ؟
در بر گوسفندان ، شبی تار
بودم افتاده من ، زرد و بیمار
تو نبودی مگر آن هیولا
آن سیاه مهیب شرربار
که کشیدم ز بیم تو فریاد ؟
دم ، که لبخنده های بهاران
بود با سبزه ی جویباران
از بر پرتو ماه تابان
در بن صخره ی کوهساران
هر کجا ، بزم و رزمی تو را بود
بلبل بینوا ناله می زد
بر رخ سبزه ، شب ژاله می زد
روی آن ماه ، از گرمی عشق
چون گل نار تبخالع می زد
می نوشتی تو هم سرگذشتی
سرگذشت منی ای فسانه
که پریشانی و غمگساری ؟
یا دل من به تشویش بسته
یا که دو دیده ی اشکباری ؟
یا که شیطان رانده ز هر جای ؟
قلب پر گیر و دار منی تو
که چنین ناشناسی و گمنام ؟
یا سرشت منی ، که نگشتی
در پی رونق و شهرت و نام ؟
یا تو بختی که از من گریزی ؟
هر کس از جانب خود تو را راند
بی خبر که تویی جاودانه
تو که ای ؟ ای ز هر جای رانده
با منت بوده ره ، دوستانه ؟
قطره ی اشکی آیا تو ، یا غم ؟
یاد دارم شبی ماهتابی
بر سر کوه نوبن نشسته
دیده از سوز دل خواب رفته
دل ز غوغای دو دیده رسته
باد سردی دمید از بر کوه
گفت با من که : ای طفل محزون
از چه از خانه ی خود جدایی ؟
چیست گمگشته ی تو در این جا ؟
طفل ! گل کرده با دلربایی
کرگویجی در این دره ی تنگ
چنگ در زلف من زد چو شانه
نرم و آسهته و دوستانه
با من خسته ی بینوا داشت
بازی وشوخی بچگانه
ای فسانه ! تو آن باد سردی ؟
ای بسا خنده ها که زدی تو
بر خوشی و بدی گل من
ای بسا کامدی اشک ریزان
بر من و بر دل و حاصل من
تو ددی ، یا که رویی پریوار ؟
ناشناسا ! که هستی که هر جا
با من بینوا بوده ای تو ؟
هر زمانم کشیده در آغوش
بیهشی من افزوده ای تو ؟
ای فسانه ! بگو ، پاسخم ده
افسانه : بس کن ازپرسش ای سوخته دل
بس که گفتی دلم ساختی خون
باورم شد که از غصه مستی
هر که را غم فزون ، گفته افزون
عاشقا ! تو مرا می شناسی
از دل بی هیاهو نهفته
من یک آواره ی آسمانم
وز زمان و زمین بازمانده
هر چه هستم ، بر عاشقانم
آنچه گویی منم ، و آنچه خواهی
من وجودی کهن کار هستم
خوانده ی بی کسان گرفتار
بچه ها را به من ، مادر پیر
بیم و لرزه دهد ، در شب تار
من یکی قصه ام بی سر و بن
عاشق : تو یکی قصه ای ؟
افسانه : آری ، آری
قصه ی عاشق بیقراری
نا امیدی ، پر از اضطرابی
که به اندوه و شب زنده داری
سال ها در غم و انزوا زیست
قصه ی عاشقی پر ز بیمم
گر مهیبم چو دیو صحاری
ور مرا پیرزن روستایی
غول خواند ز آدم فراری
زاده ی اضطراب جهانم
یک زمان دختری بوده ام من
نازنین دلبری بوده ام من
چشم ها پر ز آشوب کرده
یکه افسونگری بوده ام من
آمدم بر مزاری نشسته
چنگ سازنده ی من به دستی
دست دیگر یکی جام باده
نغمه ای ساز ناکرده ، سرمست
شد ز چشم سیاهم ، گشاده
قطره قطره سرشک پر از خون
در همین لحظه ، تاریک می شد
در افق ، صورت ابر خونین
در میان زمین و فلک بود
اختلاط صداهای سنگین
دود از این خیمه می رفت بالا
خواب آمد مرا دیدگان بست
جام و چنگم فتادند از دست
چنگ پاره شد و جام بشکست
من ز دست دل و دل ز من رست
رفتم و دیگرم تو ندیدی
ای بسا وحشت انگیز شب ها
کز پس ابرها شد پدیدار
قامتی که ندانستی اش کیست
با صدایی حزین و دل آزار
نام من در بن گوش تو گفت
عاشقا ! من همان ناشناسم
آن صدایم که از دل بر آید
صورت مردگان جهانم
یک دمم که چو برقی سر آید
قطره ی گرم چشمی ترم من
چه در آن کوهها داشت می ساخت
دست مردم ، بیالوده در گل ؟
لیک افسوس ! از آن لحظه دیگر
ساکنین را نشد هیچ حاصل
سالها طی شدند از پی هم
یک گوزن فراری در آنجا
شاخه ای را ز برگش تهی کرد
گشت پیدا صداهای دیگر
شمل مخروطی خانه ای فرد
کله ی چند بز در چراگاه
بعد از آن ، مرد چوپان پیری
اندر آن تنگنا جست خانه
قصه ای گشت پیدا ، که در آن
بود گم هر سراغ و نشانه
کرد از من درین راه معنی
کی ولی با خبر بود از این راز
که بر آن جغد هم خواند غمناک ؟
ریخت آن خانه ی شوق از هم
چون نه جز نقش آن ماند بر خاک
هر چه ، بگریست ، جز چشم شیطان
عاشق : ای فسانه ! خسانند آنان
که فروبسته ره را به گلزار
خس ، به صد سال طوفان ننالد
گل ، ز یک تندباد است بیمار
تو مپوشان سخن ها که داری
تو بگو با زبان دل خود
هیچکس گوی نپسندد آن را
می توان حیله ها راند در کار
عیب باشد ولی نکته دان را
نکته پوشی پی حرف مردم
این ، زبان دل افسردگان است
نه زبان پی نام خیزان
گوی در دل نگیرد کسش هیچ
ما که در این جانیم سوزان
حرف خود را بگیریم دنبال
کی در آن کلبه های دگر بود ؟
افسانه : هیچکس جز من ، ای عاشق مست
دیدی آن شور و بنشییدی آن بانگ
از بن بام هایی که بشکست
روی دیوارهایی که ماندند
در یکی کلبه ی خرد چوبین
طرف ویرانه ای ، یاد داری ؟
که یکی پیرزن روستایی
پنبه می رشت و می کرد زاری
خامشی بود و تاریکی شب
باد سرد از برون نعره می زد
آتش اندر دل کلبه می سوخت
دختری ناگه از در درآمد
که همی گفت و بر سر همی کوفت
ای دل من ، دل من ، دل من
آه از قلب خسته بر آورد
در بر ما درافتاد و شد سرد
این چنین دختر بیدلی را
هیچ دانی چهزار و زبون کرد ؟
عشق فانی کننده ، منم عشق
حاصل زندگانی منم ، من
روشنی جهانی منم ، من
من ، فسانه ، دل عاشقانم
گر بود جسم و جانی ، منم ، من
من گل عشقم و زاده ی اشک
یاد می آوری آن خرابه
آن شب و جنگل آلیو را
که تو از کهنه ها می شمردی
می زدی بوسه خوبان نو را ؟
زان زمان ها مرا دوست بودی
عاشق : آن زمان ها که از آن به ره ماند
همچنان کز سواری غباری ...ـ
افسانه : تند خیزی که ، ره شد پس از او
جای خالی نمای سواری
طعمه ی این بیابان موحش
عاشق : لیک در خنده اش ، آن نگارین
مست می خواند و سرمست می رفت
تا شناسد حریفش به مستی
جام هر جای بر دست می رفت
چه شبی ! ماه خندان ، چمن نرم
افسانه : آه عاشق ! سحر بود آندم
سینه ی آسمان باز و روشن
شد ز ره کاروان طربناک
جرسش را به جا ماند شیون
آتشش را اجاقی که شد سرد
عاشق : کوهها راست استاده بودند
دره ها همچو دزدان خمیده
افسانه : آری ای عاشق ! افتاده بودند
دل ز کف دادگان ، وارمیده
داستانیم از آنجاست در یاد
هر کجا فتنه بود و شب و کین
مردمی ، مردمی کرده نابود
بر سر کوه های کباچین
نقطه ای سوخت در پیکر دود
طفل بیتابی آمد به دنیا
تا به هم یار و دمساز باشیم
نکته ها آمد از قصه کوتاه
اندر آن گوشه ، چوپان زنی ، زود
ناف از شیرخواری ببرید
عاشق : آه
چه زمانی ، چه دلکش زمانی
قصه ی شادمان دلی بود
باز آمد سوی خانه ی دل
افسانه : عاشقا ! جغد گو بود ، و بودش
آشنایی به ویرانه ی دل
عاشق : آری افسانه ! یک جغد غمناک
هر دم امشب ، از آنان که بودند
یاد می آورد جغد باطل
ایستاده است ، استاده گویی
آن نگارین به ویران ناتل
دست بر دست و با چشم نمناک
افسانه : آمده از مزار مقدس
عاشقا ! راه درمان بجوید
عاشق : آمده با زبانی که دارد
قصه ی رفتگان را بگوید
زندگان را بیابد در این غم
افسانه : آمده تا به دست آورد باز
عاشق ! آن را که بر جا نهاده است
لیک چو سود ، کاندر بیابان
هول را باز دندان گشاده است
باید این جام گردد شکسته
به که ای نقشبند فسونکار
نقش دیگر بر آری که شاید
اندر این پرده ، در نقشبندی
بیش از این نز غمت غم فزاید
جلوه گیرد سپید ، از سیاهی
آنچه بگذشت چون چشمه ی نوش
بود روزی بدانگونه کامروز
نکته اینست ، دریاب فرصت
گنج در خانه ، دل رنج اندوز
از چه ؟ آیا چمن دلربا نیست ؟
آن زمانی که امرود وحشی
سایه افکنده آرام بر سنگ
کاکلی ها در آن جنگل دور
می سرایند با هم همآهنگ
گه یکی زان میان است خوانا
شکوه ها را بنه ، خیز و بنگر
که چگونه زمستان سر آمد
جنگل و کوه در رستخیز است
عالم از تیره رویی در آمد
چهره بگشاد و چون برق خندید
توده ی برف از هم شکافید
قله ی کوه شد یکسر ابلق
مرد چوپان در آمد ز دخمه
خنده زد شادمان و موفق
که دگر وقت سبزه چرانی است
عاشقا ! خیز کامد بهاران
چشمه ی کوچک از کوه جوشید
گل به صحرا در آمد چو آتش
رود تیره چو توفان خروشید
دشت از گل شده هفت رنگه
آن پرده پی لانه سازی
بر سر شاخه ها می سراید
خار و خاشاک دارد به منقار
شاخه ی سبز هر لحظه زاید
بچگانی همه خرد و زیبا
عاشق : در سریها به راه ورازون
گرگ ، دزدیده سر می نماید
افسانه : عاشق! اینها چه حرفی است ؟ اکنون
گرگ کاو دیری آنجا نپاید
از بهار است آنگونه رقصان
آفتاب طلایی بتابید
بر سر ژاله ی صبحگاهی
ژاله ها دانه دانه درخشند
همچو الماس و در آب ، ماهی
بر سر موج ها زد معلق
تو هم ای بینوا ! شاد بخرام
که ز هر سو نشاط بهار است
که به هر جا زمانه به رقص است
تا به کی دیده ات اشکبار است ؟
بوسه ای زن که دوران رونده است
دور گردان گذشته ز خاطر
روی دامان این کوه ، بنگر
بره های سفید و سیه را
نغمه ی زنگ ها را ، که یکسر
چون دل عاشق ، آوازه خوان اند
بر سر سبزه ی بیشل اینک
نازنینی است خندان نشسته
از همه رنگ ، گل های کوچک
گرد آورده و دسته بسته
تا کند هدیه ی عشقبازان
همتی کن که دزدیده ، او را
هر دمی جانب تو نگاهی است
عاشقا ! گر سیه دوست داری
اینک او را دو چشم سیاهی است
که ز غوغای دل قصه گوی است
عاشق : رو ، فسانه ! که اینها فریب است
دل ز وصل و خوشی بی نصیب است
دیدن و سوزش و شادمانی
چه خیالی و وهمی عجیب است
بیخبر شاد و بینا فسرده است
خنده ای ناشکفت از گل من
که ز باران زهری نشد تر
من به بازار کالافروشان
داده ام هر چه را ، در برابر
شادی روز گمگشته ای را
ای دریغا ! دریغا ! دریغا
که همه فصل ها هست تیره
از گشته چو یاد آورم من
چشم بیند ، ولی خیره خیره
پر ز حیرانی و ناگواری
ناشناسی دلم برد و گم شد
من پی دل کنون بی قرارم
لیکن از مستی باده ی دوش
می روم سرگران و خمارم
جرعه ای بایدم تا رهم من
افسانه : که ز نو قطره ای چند ریزی ؟
بینوا عاشقا
عاشق : گر نریزم
دل چگونه تواند رهیدن ؟
چون توانم که دلشاد خیزم
بنگرم بر بساط بهاران
افسانه : حالیا تو بیا و رها کن
اول و آخر زندگانی
وز گذشته میاور دگر یاد
که بدین ها نیرزد جهانی
که زبون دل خودشوی تو
عاشق : لیک افسوس ! چون مارم این درد
می گزد بند هر بند جان را
پیچم از درد بر خود چو ماران
تنگ کرده به ان استخوان را
چون فریبم در این حال کان هست ؟
قلب من نامه ی آسمان هاست
مدفن آرزوها و جان هاست
ظاهرش خنده های زمانه
باطن آن سرشک نهان هاست
چون رها دارمش؟ چون گریزم ؟
همرها ! باز آمد سیاهی
می برندم به خواهی نخواهی
می درخشد ستاره بدانسان
که یکی شعله رو در تباهی
می کشد باد ، محکم غریوی
زیر آن تپه ها که نهان است
حالیا روبه آوازه خوان است
کوه و جنگل بدان ماند اینجا
که نمایشگه روبهان است
هر پرنده به یک شاخه در خواب
افسانه : هر پرنده به کنجی فسرده
شب دل عاشقی مست خورده
عاشق : خسته این خاکدان ، ای فسانه
چشم ها بسته ، خوابش ببرده
با خیال دگر رفته از خوش
بگذر از من ، رها کن دلم را
که بسی خواب آشفته دیده است
عاشق و عشق و معشوق و عالم
آنچه دیده ، همه خفته دیده است
عاشقم ، خفته ام ، غافلم من
گل ، به جامه درون پر ز ناز است
بلبل شیفته چاره ساز است
رخ نتابیده ، ناکام پژمرد
بازگو ! این چه غوغا ، چه راز است ؟
یک دم و این همه کشمکش ها
واگذار ای فسانه ! که پرسم
زین ستاره هزاران حکایت
که : چگونه شکفت آن گل سرخ ؟
چه شد ؟ اکنون چه دارد شکایت ؟
وز دم بادها ، چون بپژمرد ؟
آنچه من دیده ام خواب بوده
نقش یا بر رخ آب بوده
عشق ، هذیان بیماری ای بود
یا خمار میی ناب بود
همرها ! این چه هنگامه ای بود ؟
بر سر ساحل خلوتی ، ما
می دویدیم و خوشحال بودیم
با نفس های صبحی طربناک
نغمه های طرب می سرودیم
نه غم روزگار جدایی
کوچ می کرد با ما قبیله
ما ، شماله به کف ، در بر هم
کوه ها ، پهلوانان خودسر
سر برافراشته روی در هم
گله ی ما ، همه رفته از پیش
تا دم صبح می سوخت آتش
باد ، فرسوده ، می رفت و می خواند
مثل اینکه ، در آن دره ی تنگ
عده ای رفته ، یک عده می ماند
زیر دیوار از سرو و شمشاد
آه ، افسانه ! در من بهشتی است
همچو ویرانه ای در بر من
آبش از چشمه ی چشم غمناک
خاکش ، از مشت خاکستر من
تا نبینی به صورت خموشم
من بسی دیده ام صبح روشن
گل به لبخند و جنگل سترده
بس شبان اندر او ماه غمگین
کاروان را جرس ها فسرده
پای من خسته ، اندر بیابان
دیده ام روی بیمار ناکان
با چراغی که خاموش می شد
چون یکی داغ دل دیده محراب
ناله ای را نهان گوش می شد
شکل دیوار ، سنگین و خاموش
درههم فتاد دندانه ی کوه
سیل برداشت ناگاه فریاد
فاخته کرد گم آشیانه
ماند توکا به ویرانه آباد
رفت از یادش اندیشه ی جفت
که تواند مرا دوست دارد
وندر آن بهره ی خود نجوید ؟
هرکس از بهر خود در تکاپوست
کس نچیند گلی که نبوید
عشق بی حظ و حاصل خیالی ست
آنکه پشمینه پوشید دیری
نغمه ها زد همه جاودانه
عاشق زندگانی خود بود
بی خبر ، در لباس فسانه
خویشتن را فریبی همی داد
خنده زد عقل زیرک بر این حرف
کز پی این جهان هم جهانی ست
آدمی ، زاده ی خاک ناچیز
بسته ی عشق های نهانی ست
عشوه ی زندگانی است این حرف
بار رنجی به سربار صد رنج
خواهی ار نکته ای بشنوی راست
محو شد جسم رنجور زاری
ماند از او زبانی که گویاست
تا دهد شرح عشق دگرسان
حافظا ! این چهکید و دروغیست
کز زبان می و جام و ساقی ست ؟
نالی ار تا ابد ، باورم نیست
که بر آن عشق بازی که باقی ست
من بر آن عاشقم که رونده است
در شگفتم ! من و تو که هستیم ؟
وز کدامین خم کهنه مستیم ؟
ای بسا قید ها که شکستیم
باز از قید وهمی نرستیم
بی خبر خنده زن ، بیهده نال
ای فسانه ! رها کن در اشکم
کاتشی شعله زد جان من سوخت
گریه را اختیاری نمانده ست
من چه سازم ؟ جز اینم نیامخوت
هرزه گردی دل ، نغمه ی روح
افسانه : عاشق ! اینها سخن های تو بود ؟
حرف بسیارها می توان زد
می توان چون یکی تکه ی دود
نقش تردید در آسمان زد
می توان چون شبی ماند خاموش
می توان چون غلامان ، به طاعت
شنوا بود و فرمانبر ، اما
عشق هر لحظه پرواز جوید
عقل هر روز بیند معما
و آدمیزاده در این کشاکش
لیک یک نکته هست و نه جز این
ما شریک همیم اندر این کار
صد اگر نقش از دل برآید
سایه آنگونه افتد به دیوار
که ببینند و جویند مردم
خیزد اینک در این ره ، که ما را
خبر از رفتگان نیست در دست
شادی آورده ، با هم توانیم
نقش دیگر براین داستان بست
زشت و زیبا ، نشانی که از ماست
تو مرا خواهی و من تو را نیز
این چه کبر و چه شوخی و نازی ست ؟
به دوپا رانی ، از دست خوانی
با من آیا تو را قصد بازی است ؟
تو مرا سر به سر می گذاری ؟
ای گل نوشکفته ! اگر چند
زود گشتی زبون و فسرده
از وفور جوانی چنینی
هر چه کان زنده تر ، زود مرده
با چنین زنده من کار دارم
می زدم من در این کهنه گیتی
بر دل زندگان دائما دست
در از این باغ اکنون گشادند
که در از خارزاران بسی بست
شد بهار تو با تو پدیدار
نوگل من ! گلی ، گرچه پنهان
در بن شاخه ی خارزاری
عاشق تو ، تو را بازیابد
سازد از عشق تو بی قراری
هر پرنده ، تو را آشنا نیست
بلبل بینوا زی تو آید
عاشق مبتلا زی تو آید
طینت تو همه ماجرایی ست
طالب ماجرا زی تو آید
تو ، تسلیده ، عاشقانی
عاشق : ای فسانه ! مرا آرزو نیست
که بچینندم و دوست دارند
زاده ی کوهم ، آورده ی ابر
به که بر سبزه ام واگذارند
با بهاری که هستم در آغوش
کس نخواهم زند بر دلم دست
که دلم آشیان دلی هست
زاشیانم اگر حاصلی نیست
من بر آنم کز آن حاصلی هست
به فریب و خیالی منم خوش
افسانه : عاشق ! از هر فریبنده کان هست
یک فریب دلاویزتر ، من
کهنه خواهد شدن آن چه خیزد
یک دروغ کهن خیزتر ، من
رانده ی عاقلان ، خوانده ی تو
کرده در خلوت کوه منزل
عاشق : همچو من
افسانه : چون تو از درد خاموش
بگذرانم ز چشم آنچه بینم
عاشق : تا بیابی دلی را همه جوش
افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست
عاشقا ! با همه این سخن ها
به محک آمدت تکه ی زر
چه خوشی ؟ چه زیانی ، چه مقصود ؟
گردد این شاخه یک روز بی بر
لیک سیراب از این چوی اکنون
یک حقیقت فقط هست بر جا
آنچنانی که بایست ، بودن
یک فریب است ره جسته هر جا
چشم ها بسته ، پابست بودن
ماچنانیم لیکن ، که هستیم
عاشق : آه افسانه ! حرفی است این راست
گر فریبی ز ما خاست ، ماییم
روزگاری اگر فرصتی ماند
بیش از این با هم اندر صفاییم
همدل و همزبان و همآهنگ
تو دروغی ، دروغی دلاویز
تو غمی ، یک غم سخت زیبا
بی بها مانده عشق و دل من
می سپارم به تو ، عشق و دل را
که تو خود را به من واگذاری
ای دروغ ! ای غم ! ای نیک و بد ، تو
چه کست گفت از این جای برخیز ؟
چه کست گفت زین ره به یکسو
همچو گل بر سر شاخه آویز
همچو مهتاب در صحنه ی باغ
ای دل عاشقان ! ای فسانه
ای زده نقش ها بر زمانه
ای که از چنگ خود باز کردی
نغمه هیا همه جاودانه
بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را
در پس ابرهایم نهان دار
تا صدای مرا جز فرشته
نشنوند ایچ در آسمان ها
کس نخواند ز من این نوشته
جز به دل عاشق بی قراری
اشک من ریز بر گونه ی او
ناله ام در دل وی بیاکن
روح گمنامم آنجا فرود آر
که بر آید از آنجای شیون
آتش آشفته خیزد ز دل ها
هان ! به پیش آی از این دره ی تنگ
که بهین خوابگاه شبان هاست
که کسی را نه راهی بر آن است
تا در اینجا که هر چیز تنهاست
بسراییم دلتنگ با هم

مشیری - افسانه باران

شب تا سحر من بودم و لالای باران
اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد
غوغای پندار نمی بردم
غوغای پندارم نمی مرد
غمگین و دلسرد
روحم همه رنج
جان همه درد
آهنگ باران دیو اندوه مرا بیدار می کرد
چشمان تبدارم نمی خفت
افسانه گوی ناودان باد شبگرد
از بوی میخک های باران خورده سرمست
سر می کشید از بام و از در
گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ
گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت
گه پای می کوبید روی دامن کوه
گه دست می افشاند روی سینه دشت
آسوده می رقصید و می خندید و میگشت
شب تا سحر من بودم و لالای باران
افسانه گوی ناودان افسانه می گفت
پا روی دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
سی سال از عمرت گذشته است
زنگار غم بر رخسارت نشسته است
خار ندامت در دل تنگت شکسته است
خود را چنین ‌آسان چرا کردی فراموش
تنهای تنها
خاموش خاموش
دیگر نمی نالی بدان شیرین زبانی
دیگر نمی گویی حدیث مهربانی
دیگر نمی خوانی سرودی جاودانی
دست زمان نای تو بسته است
روح تو خسته است
تارت گسسته است
این دل که می لرزد میان سینه تو
این دل که دریای وفا و مهربانی است
این دل که جز با مهربانی آشنا نیست
این دل دل تو دشمن تست
زهرش شراب جام رگهای تن تست
این مهربانی ها هلاکت میکند از دل حذر کن
از دل حذر کن
از این محبت های بی حاصل حذر کن
مهر زن و فرزند را از دل بدر کن
یا درکنار زندگی ترک هنر کن
یا با هنر از زندگی صرف نظر کن
شب تا سحر من بودم و لالای باران
افسانه گوی ناودان افسانه میگفت
پا روی دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
یک شب اگر دستت در آغوش کتاب است
زن را سخن از نان و آب است
طفل تو بر دوش تو خواب است
این زندگی رنج و عذاب است
جان تو افسرد
جسم تو فرسود
روح تو پژمرد
آخر پرو بالی بزن بشکن قفس را
آزاد باش این یک نفس را
از این ملال آباد جانفرسا سفر کن
پرواز کن
پرواز کن
از تنگنای این تباهی ها گذر کن
از چار دیوار ملال خود بپرهیز
آفاق را آغوش بر روی تو باز است
دستی برافشان
شوری برانگیز
در دامن آزادی و شادی بیاویز
از این نسیم نیمه شب درسی بیاموز
وز طبع خود هر لحظه خورشیدی برافروز
اندوه بر اندوه افزودن روا نیست
دنیا همین یک ذره جا نیست
سر زیر بال خود مبر بگذار و بگذر
پا روی دل بگذار و بگذر
شب تا سحر من بودم و لالای باران
چشمان تبدار نمی خفت
او همچنان افسانه می گفت
آزاد و وحشی باد شبگرد
از بوی میخک های باران خورده سرمست
گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ
گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت
آسوده می خندید و می رقصید و می گشت