عاشقانه

قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما

عاشقانه

قصه داره تموم میشه ، مثل تموم قصه ها فقط واسم دعا کنین ، اول خدا بعدم شما

جدایی

چه تلخ است رمز جدایی ، روزی که آخرین نگاه سرد و بی مهرت را به چشمان اشک آلودم دوختی و گفتی خداحافظ . از .وقتی هم که رفتی من هم سرگردان باغ آرزوهایم شدم و به تو و آخرین نگاهت می اندیشم و آرزو دارم که تو روزی بیایی

غم تنها ترین تنهای دنیا
تویی زیباترین زیبای دنیا
تو مثل امید یک قناری
قراری بر دل هر بی قراری
منم یلدای بی پایان عاشق
تو بودی مرحم زخم شقایق
تویی لالایی خواب خوش آواز
بالم را مشکن در اوج پرواز
نگاهت را می پرستم ای نگارم
فدای تار مویت هر چه دارم

تو را می خوانم


با بغض کال ، در پناه یک التماس بارانی تو را می خوانم.
در لابه لای دامن پر چین شب با حضور مهتاب و فلم تو را می خوانم.
تو را میخوانم تا که اگر آمدنت نزدیک است بگو تا زمین و زمان را فرش راهت کنم

چرا?

اینو به یکی میگم که خیلی بی وفاست
تو که قصد جدایی کرده بودی
خیال بی وفایی کرده بودی
چرا با این دل من
زمانی آشنایی کرده بودی؟

قسم

قسم خوردم ، قسم خورده می مانم
چون عشق تو گفته ام یار تو خواهم ماند
ما را هراسی نیست از بی وفایی
گر تو بی وفایی کنی من وفادار خواهم ماند
بیا و سوگند یاد کن که چون مجنون عاشق
که تا زنده ای به عشق لیلی وفادار خواهی ماند

مرا دیوانه می سازد نگاهش
فغان از این نگاه گاه گاهش
لب او گر چه خاموش است لیکن
سخن هاست پنهان در نگاهش

شکسته ترین فریادم
در سزمین سکوت
که با تازیانه مرگ
به زیستنم می خوانند
مرا در اوج
رها می سازند
تا با افتادن زنده بمانم

الهی!

الهی!نام تو مارا جواز ومهر تو مارا جهاز.
الهی غریب تو را غربت وطنست پس این
کار را کی دامن است.
الهی!ازپیش خطراز پس راهم نیست
دستم گیر که جزفضل تو پشت وپناهم نیست.
الهی!آنچه برما آراستی خریدیم واز دوجهان
محبت تو گزیدیم وجامه بلا برتن خود بریدیم
وپرده عافیت دریدیم.
الهی!دلی ده که درکار تو جان بازیم وجانی ده
که کار آن جهان سازیم.
الهی به صلاح آر که نیک بی سامانیم جمع دار
که بد پریشانیم.
الهی!آنچه دوختی پوشیدم هیچ نماند از آنچه کوشیدم.
الهی!همچو بید می لرزم مبادا که هیچ نیرزم.
الهی!دانی که بی تو هیچکسم چندان گیر دستم که درتو رسم.
الهی!هرچندکه ما گنهکاریم تو غفاری ما زشتکاریم تو ستاری.
گنج فضل توداری بی نظیر وبی یاری سزد که
جفاهای ما درگذاری.

تنهایم مگذار

گوشه چشمم که از اشک پر میشود میفهمم که دستانم باز تهی شده است. دستانی که اگر تو نخواهی هرگز نمی بخشد. هرگز نمیتواند ببخشد. اگر تو نخواهی من نمی توانم. اما حتی اگر اراده کنی، من نمیتوانم نخواهم! خدای من! خوب میدانی که وقتی آرزویی در دل بنده ات جوانه میزند، وقتی برای به بار نشستن درخت آرزویش، در طلب قطره ای آب، چشم نیاز را با آب دعا تر میکند، دیگر برای اراده تو هم دیر شده است!
خدای من! هر زمان که نام تو قافیه شعرهایم میشود، وزن غزل زندگی در کفه تعادل آرام می گیرد. قافیه از توست. وزن از تو. غزل از تو. بی تو هیچم.
خداوندا! چه شده که وقتی که یکی از بدترین بنده هایت، بهترین چیزها را برای یکی از بهترین بنده هایت طلب می کند بی پاسخش میگذاری؟ چه شده که حافظ کلام تو، مرا در میان جفای خار هجران به صبر بلبل دعوت میکند؟ آخر چه حکمتی است که تشنه معرفتت را به آب وصال سیراب نمیکنی؟ میدانی که نمیدانم.
خدایا! آرزوهایم را خوب میدانی و میشناسی. میدانم که میدانی. میدانی که هر چه کردم، به شوق رضای تو کردم. اما قفس بدگمانی و سوء ظن بنده هایت، بالهای مرا بسته و نیت نیک مرا بی سرانجام باقی گذاشته. بزرگترین نعمتی که از تو دیده ام لذتی است که از کمک و یاری به بندگانت به من بخشیده ای. آخر اگر قدرت آن را از من بگیری با دستان خالی چه کنم؟ به چه امیدی صبوری کنم؟ چقدر ناتوان شده ام...
چه کسی از این آشوب شیرین قلب من خبر دارد جز خدای قلب من؟ به تو پناه می برم ای خدای مهربان من. تنهایم مگذار.

دعا

خدایا , تویی سزاوار ستایشهای نیکو, و بسیار و بیشمار تو را ستودن,
اگر تو را آرزو کنند پس بهترین آرزویی, و اگر به تو امید بندند, بهترین امیدی.
خدایا, درهای نعمت به من گشودی که زبان به مدح غیر از تو نگشایم, و بر این نعمتها غیر از تو را شتایش نکنم.
خداوندا, هر ثنا گویی از سوی ستایش شده پاداشی دارد, به تو امید بستم که مرا به سوی ذخائر رحمت وگنجهای آمرزش آشنا کنی.
خدایا, این بنده توست که تو را یگانه می خواند, و توحید و یگانگی تو را سزاست, و جز تو کسی را سزاوار این ستایشها نمی داند.
خدایا, مرا به درگاه تو نیازی است که جز فضل تو جبران نکند و آن نیازمندی را جز عطا و بخشش تو به توانگری مبدل نگرداند, پس در این مقام رضای خود را به ما عطا فرما, و دست نیاز ما را از دامن غیر خود کوتاه گردان . ( که تو بر هر چیز توانایی )
خدایا ...
خدایا ...
خدایا ...

دل من

چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی, نه غمگساری
نه به انتظار یاری, نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره‌ای است باری

دل من ! چه حیف بودی که چنین زکار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که: چرا شبت نکشته‌ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بى پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری.....

شبیخون از هوشنگ ابتهاج

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دل ماست در آئینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
دیدی آن یار که بستیم صد امّید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گر چه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
تشنه ی خون زمین است فلک، وین مه نو
کهنه داسی است که بس کشته درود ای ساقی
منّتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و برمن چه فزود ای ساقی
بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
حق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
این لب و جام پی گردش مِی ساخته اند
ورنه بی می ز لب و جام چه سود ای ساقی
در فرو بند که چون سایه درین خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

کاروان

دیراست گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟ آه
این هم حکایتی است
اما درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت کجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم سال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک وخون زخم سرانگشت های شان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی اسنان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان
دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هرچیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لبها ودست هاست
عصیان زندگی ست
در روی من مخند
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپش های قلب شاد
یاران من به بند
در دخمه های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه
زود است گالیا
در گوش من فسانه دلداگی مخوان
اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه
زود است گالیا ! نرسیده ست کاروان
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هرچه دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران هم نبرد
رنگ نشاط و خنده گم گشته بازیافت
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو عشق من

امروز درگذشت- کسی که هزار سال زیسته بود

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی. نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد.آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت وسجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد وبیراه و جار وجنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما یک روز ... با یک روز چه کار میتوان کرد... خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است وآنکه امروزش را در نمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید. و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت وگفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند. می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ...... او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد اما ...اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید. روی چمن خوابید. کفش دوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند، امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.

باران

امشب چه سازمیزند این باران
هرگز ندیده بودمش اینسان گشوده بال بر آفاق و دامن افشانان
شاید که باز پریهاى آسمان بهارى شبانه میخواهند ,
درون بستر محبوبشان نماز به جاى آورند , که اینگونه
به شستشوى سر و تن
از چشمه سار کهکشان , آبشارها به خویش میافشانند
و دور طاق افق پرده هاى آب مىآویزند
تا تابش ستاره و مهتاب را زلال کنند
تا در شکست نور فریباتر از فریب شوند
و این نیست
امشب چه تند میتپد این باران
روح هزار نسل پریشان تنگدست آیا
بر سرگذشت خویشتن و سرنوشت شوم تبارش میگرید ؟
امشب چه قصه میکند این باران ؟
چنگ کدام عقدة چند ین نسل
در چتر بیکران کبودش گشوده است
و چشمهاى حسرت چندین هزار مادر گم کرده نوجوان آیا
در روشناى بارش گسترده اش دوباره شکفته ست
کاینسان درین ترنم دلگیر
یکریز میسراید و میموید
شبنامه یى به زمزمه مىگوید و نمىگوید
در شب گریستن چه حکایتهاست
بى هیچ واژه اى
از نیمه برگذشته شب و خیس آب , شب
باران هنوز , قصه اش اما تمام نیست
غمنامه اى به زمزمه جاریست
در من تپنده ابر کبودى
با وسعت تمامى آفاق آسمان بهاران تب گرفتة ایرانشهر
بر دشت سرخپوش شقایقها
گلشبچراغهاى شبستان این فلات سترون, هواى باران دارد
دردابه اى به زمزمه مى جوشدم در این باران
! یاران
! امشب چه تند میزند این باران
نعمت میرزا زاده _ م . آزرم