ساعت 2 شده و صدای 6 موتور تنها صدایی که داره تو خیابون می پیچه شاهچراغ خیلی شلوغ بود آخه آخرین شب قدر بود و سوم امام علی (ع) چهر نفر نفر سوار هر موتور هستند که راننده از سرما یه دستی دارن موتور رو می رونن خیلی خسته شدیم آخه سر شب هم رفتیم چاه مرتاض علی سر کوه دروازه قرآن آخه اونجا هم مراسم دعای جوشن کبیر بود . از خیابون احمدی پیچیدیم تو بلوار رحمت رفتیم مسجد بنی هاشمی دعا بود تا 3 صبر کردم می خواستم برم گفتم حمید گالیور می خوام برم بیا برسونمت . از همه خدا حافظی کردم و راه افتادم ازون شبا بود که نمی تونستم بخوابم و از رخت خوابم متنفر بودم آخه توی این شبی به این عزیزی کی دلش میاد بخوابه . موتور روشن شد گفتم از بلوار می رسونمت گفت خیالی نیست سر خیابون فکری به ذهنم رسید سر موتور رو کج کردم طرف سه راه بی حوصله پرسید مگه کجا می خوای بری گفتم قبرستون گفت درست حرف بزن گفتم: والله می خوام برم دارالرحمه. گفتم اگه تو نمی یای نرم گفت نه اگه طالبی برو .
رسیدیم اول دارالرحمه نگو که اون جا هم کنار قبر شهدا مراسم بوده
ولی آخرین اتوبوس ها داشتن حرکت می کردن تا هر چه زود تر مردم رو برسونن سر سفره های سحریشون . از بین شهدا رد شدیم حس خوبی نداشتم گفتم حمید فاتحه رو برو تو کارش با شوخی گفت من که هنوز چیزی نخوردم گفتم من بعدن با هات حساب می کنم . راستش از قبرستون هر چقدر هم ترسناک باشه نمی ترسم البته از پارسال .
پارسال خدا رحمت کنه رفتگانتون یه پسر خاله داشتیم خیلی آدم خوبی بود البته نه از اونا که وقتی میمیرن خوب میشن نه ...
خیلی پسر کاری بود خونه ماشین و از همه مهم تر بعد از ده سال خدا زنش حامله شده بود به همین خاطر رفته بودن مشهد و جمکران موقع زایمان توی زینبه ی شیرازبدون هیچ دلیل میمیره کالبد شکافی هم چیزی رو نشون نمیده اون موقع از وقتی از سرد خونه آوردنش تا وقتی غسل دادن و کفنش کردن بالا سرش بودم از اون موقع تا حالا نه از مرده نه از قبرستون نمی ترسم راستش شاید خودمو برای مردن آماده کردم چون راستش زندگی با این حس راحت تره و تا حد زیادی موفق تره چون توکل به خدا بیشتر می شه و با این توکل آدم ... بگزریم .
توی راه بودیم فکر می کردم که چه قدر بده که همه می دونن آخرش همین جا هستن اما بازم ...
رسیدیم در سرد خونه یه آمبولانس دم در وایساده بود درش باز یه جسد هم داخلش باد درش رو به هم میزد معلوم بود از این ماشینای دوره ی تیر کمون سنگیه یه باد محکم در عقب ماشینو کاملا باز کرد جسد کاملا معلوم شد از ظاهرش می شد حدس زد از این تصاقی هایی هست که با سرعت صد و شصت تا می رفته یه لحظه موتور چنتا ریپ خورد و خموش شد دقیقا جلوی در ماشین بنزین تموم کرده آخه از دیشب تا حالا صد جا باهاش رفته بودیم یه مشت زدم تو باک و چند تا فحش به شانسم دادم یه لحظه بر گشتم عقب رو نگاه کردم دیدم حمید داره چشماش داره گرد می شه یا خدا یا حضرت عباس یا امام حسین سید علی بدو گفتم چی شده مگه با خنده گفتم ولش کن با تو کاری نداره الان اینجا زنده هاش خطرناک ترن پدر سگ بهت میگم بدو چرا فحش میدی دیدم پا گذاشت فرار یه لحظه نگاه جلو کردم یه آدم سراپا سفید داره میاد طرفم تو اون تاریکی و از اون فاصله فقط همینو میدیدم از ترس داشتم قبض روح می شدم سریع بنزین موتور رو زدم رو زاپاس هندل اول رو که زدم روشن نشد آخه بنزین تو کاربراتش نرسیده بود اون شبه در حالی که به طرفم می اومد گفت وایسا هندل دوم رو که زدم به هزار بد بختی روشن شد زده سر دنده و با آخرین سرعت به طرف راهی که گالیور رفته بود ...
نیم ساعت بعد دوباره با هزار ترس و لرز اومدیم طرف سرد خونه در ماشین بازم باز بود اما از اون مرده که توش بود خبری نبود چند لحظه بعد دیدم بشت سرم سرد شد نگاه کردم دیدم حمید نیست ولی یه مشتی با قد متوسط و هیکلی با سیبیلی تابیده پشت سرمه گفت این رفیقت چش شد من که کاریش نداشتم سریع دست کردم کتلت زنی (یا نوع چاقوی بزرگ ) که همرام بود البته مال خودم نبود و عادت هم ندارم با خودم این چیزا رو داشته باشم شب یکی از بچه ها که با ما بود می خواست زود تر بره و اونو پیش من جا گذاشته بود گفتم بی پدر چی کارش کردی . مرد بیچاره خیلی ترسیده بود معلوم بود بر عکس قیافش آدمیه که نمی تونه برای من شاخ بشه با ترس گفت این چیه کمک کن تا ببریمش تو دفتر یه آب بزنیم صورتش .
دیدم ضایع شدم زودی غلافش کردم چارچلنگش (چار دست و پاش ) رو گرفتیم بردیم داخل . بعد از چند دقیقه حالش اومد سر جاش گفتم چی شد گفت یه لحظه یه نفر دست سفیدشو گذاشت رو دوشم و گفت این جا چی میخاین بعش هم نفهمیدم چی شد گفتم خوب خره این دست این بنده خدا بوده که دست کش دستش بوده خوب بعد از فهمیدیم که این آقا راننده همون ماشینیه که بیرون پاک شده بود ماجرای یک ساعت پیشو براش تعریف کردیم خندید و گفت آها پس شما همونایی هستین که آقای دکتر می گفت!!!
هر دو تامون فهمیدیم چه سوتی دادیم قیافه ی ما دوتا دیدنی بود لیوان آب قند رو از دست حمید کشیدم گفتم خوب دیدی الکی ما رو ترسوندی دیدی بازم شعر سرودی آخه تو برو نقش رو بکش چیکارت به روح دیدن پاشو بریم وقتی اومدیم بیرون دیدم موتورم دست یه معتاده داره میبره نمی تونست ببره بدون این که حرفی بزنم پشت و گرفتم و شروع کردم به هل دادن یه پوز خندی زد گفت لامصب چه سبک شد گفتم ماشالله قدرتون زیاد شده . حمید و راننده نعش کش داشتن از خنده به خودشون می پیچیدن و معتاد بی چاره هم رنگش سفید سفید شده بود . گفتم موتور مردم رو کجا می بری برو گم شو هیچی نگفت آخه چیزی نداشت بگه پا گذاشت فرار منم ولش کردم گفتند چرا ولش کردی گفتم ولش کن به قول معروف بذار از ما نخورده باشه سوار موتور شدیم اول رفتیم پمپ بنزین بنزین زدیم بعد هم حمید رو رسوندم تا رسیدم خونه دست نماز گرفتم ولی دیگه نیت نماز صبح نمی شد کرد باید می گفتم قضای نماز صبح ...