گوشه چشمم که از اشک پر میشود میفهمم که دستانم باز تهی شده است. دستانی که اگر تو نخواهی هرگز نمی بخشد. هرگز نمیتواند ببخشد. اگر تو نخواهی من نمی توانم. اما حتی اگر اراده کنی، من نمیتوانم نخواهم! خدای من! خوب میدانی که وقتی آرزویی در دل بنده ات جوانه میزند، وقتی برای به بار نشستن درخت آرزویش، در طلب قطره ای آب، چشم نیاز را با آب دعا تر میکند، دیگر برای اراده تو هم دیر شده است!
خدای من! هر زمان که نام تو قافیه شعرهایم میشود، وزن غزل زندگی در کفه تعادل آرام می گیرد. قافیه از توست. وزن از تو. غزل از تو. بی تو هیچم.
خداوندا! چه شده که وقتی که یکی از بدترین بنده هایت، بهترین چیزها را برای یکی از بهترین بنده هایت طلب می کند بی پاسخش میگذاری؟ چه شده که حافظ کلام تو، مرا در میان جفای خار هجران به صبر بلبل دعوت میکند؟ آخر چه حکمتی است که تشنه معرفتت را به آب وصال سیراب نمیکنی؟ میدانی که نمیدانم.
خدایا! آرزوهایم را خوب میدانی و میشناسی. میدانم که میدانی. میدانی که هر چه کردم، به شوق رضای تو کردم. اما قفس بدگمانی و سوء ظن بنده هایت، بالهای مرا بسته و نیت نیک مرا بی سرانجام باقی گذاشته. بزرگترین نعمتی که از تو دیده ام لذتی است که از کمک و یاری به بندگانت به من بخشیده ای. آخر اگر قدرت آن را از من بگیری با دستان خالی چه کنم؟ به چه امیدی صبوری کنم؟ چقدر ناتوان شده ام...
چه کسی از این آشوب شیرین قلب من خبر دارد جز خدای قلب من؟ به تو پناه می برم ای خدای مهربان من. تنهایم مگذار.