ثانیه ها میگذرند
دقیقه ها
ساعتها
روزها...
هفته ها
ماه ها...
سالها...
اما تا کی و به کجا من نمیدانم....
من برگشتم.با کوله باری از خستگی.یا شاید با کوله باری از اندوخته های زندگی که همین زندگی چیزی جز خستگی نیست....
نمیدونم چطوری داره میگذره...
نمیدونم .بگم الان خسته ام،مردم،سبزم،شادم،نمیدونم...
فقط میدونم :
حرفهای ما هنوز نا تمام
تا نگاه میکنی وقت رفتن است!
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی.........
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر می شود!!!