گفتم مگر که آید و دل را توان دهد بر پیکر فسرده ام از نو روان دهد
آمد ، ولى ز راه جفا و ستمگرى تا جاى سود هر چه تواند زبان دهد
از یاد رفته در قفسم راه آشیان صیاد کو ؟ که آید و راهم نشان دهد
برخوان زندگى فلکم کرد مهمان تا ز اشک چشم و خون دلم آب و نان دهد
آزار زیستن نفسى هم غنیمت است گو دهر فرصت تو بفضل خزان دهد
با اشک و شرم نیز توان گفت راز دل کاین هر دو شرح حال به از هر زبان دهد
خاموشیم نموده فراموش گریه را آن همنفس کجا است ؟ که یاد فغان دهد؟
ایمرغ سر نهفته ببال شکسته ات در اتنظار آنکه زمانت امان دهد
بخشند پر ببال تو ، امان بدست تیر جز این کجا نصیب ترا آسمان دهد