من و آوای گرمت را شنودن
بـدین آوا غم دل را زدودن
از اول کار من دلدادگی بود
ولیکن شیوه تـو , دل ربودن
گرفت از من مجال دیده بستن
همه شب بر خیالت در گشودن
قرار عمر مـــن بر کاستن بود
تو را بر لطف و زیبائی فزودن !
غـــم شیرینِ دوری بر من آموخت
سخن گفتن , غزل خواندن , سرودن
من و شب های غربت تا سحرگاه
چو شمعی گریه کردن , ناغنودن
چه خوش باشد غم دل با تــــــو گفتن
وزان خوشتر امیدِ با تــــــــو بودن
باز روزآمد به پایان.شام دلگیر است ومن
تا سحر سودای آن زلف زنجیر است ومن
دیگران درآغوش جانان خفته اند
شب زنده داری کارمرغ شبگیر است ومن